*زندگی نامه شهيد شمسالدين منصورسمايي*
نام پدر: نظرعلي
طلوع آفتاب زندگانياش در 9 فروردين 1342، براي نخستين بار كاشانه «نظرعلي و سيّدهساره خاتون» را غرق شادي ساخت؛ نورسيدهاي از دامان روستاي «سماء» از توابع چالوس.
به جهت مهاجرت خانواده به چالوس، دوره ابتدايي «شمسالدين» در دبستان «سعدي» اين شهر سپري شد؛ اما دانشآموز پايه اول راهنمايي در مدرسه «شفيعيان» چالوس بود كه به قصد عزيمت به جنگ، ترك تحصيل كرد. ناگفته نماند كه دو سال باقيمانده اين مقطع را، در ایام رزم، به صورت متفرقه به اتمام رساند.
اوقات فراغت شمسالدین، اغلب به مطالعه كتابهای مذهبي، از قبل «جاذبه و دافعه» شهيد مطهري و كار در مزارع كشاورزي ميگذشت. علاوه بر آن، با قرآن، اين راهنماي حقيقي بشر و صحيفه سجاديه نيز مأنوس بود.
شمسالدين كه در خانوادهاي روحاني رشد يافته بود، نسبت به انجام فرائض ديني و رعايت اصول اخلاقي اهتمامي خاص داشت. به گفته خواهرش «صغری»: «او اهل نماز شب بود. یکبار که نیمههای شب مادرم دم در اتاقش رفت، دید که رو به قبله نشسته است و با خواندن مفاتیح، دارد گریه میکند.»
در بیان اوصاف اخلاقی شمسالدین، همین بس که بنابر اذعان خانواده، «کوچک، بزرگ، غریبه و فامیل، برایش فرقی نمیکرد و به همه احترام میگذاشت. او با همه آنها مهربان بود. علاوه بر آن، از حجب و حیا و سعهصدر بالایی برخوردار بود.»
توزيع اعلاميهها و تصاوير امام خميني، شعارنويسي و حضور در راهپيماييها، از فعالیتهای اين نوجوان بابصيرت به شمار ميرود. ناگفته نماند كه به دليل نوشتن شعار در كوچه پسكوچهها، از همسايگان سیلی خورد.
در لحظه ورود امام خميني به تهران، شمسالدين نيز از جمله افراد حاضر در جمع استقبالكنندگان بود. یکی از بستگانش، به نام «بختیار سمایی» میگوید: «وقتی به محل میآمد، همراه دوستانش در مسجد جمع میشد و با اجرای برنامههای فرهنگی، بچهها را به نماز و دیگر اصول دین تشویق میکرد.»
بعد از انقلاب، شمسالدین در واحد روابط عمومي بسيج چالوس مشغول به خدمت شد. سپس، در سال 1360 در كِسوت بسيجي، راهی جبهه شد. اگرچه مدتي بعد، به عنوان سرباز ارتش، راهي مناطق نبرد شد؛ و در نهايت با انجام خدماتی، در جامه پاسدار افتخاري، به عضويت رسمي سپاه نوشهر درآمد.
گلگفتههای «حوا» نیز، درباره برادرش شنیدنی است: «سه ماه بعد از اولین اعزام که به مرخصی آمد، نیمهشبها نماز میخواند و با حال دعا گریه میکرد. مادرم به او میگفت: چرا گریه میکنی؟ میگفت: هنوز ایمانم کامل نشد تا مورد قبول خدا شوم. تیر از لا به لای پایم رد میشود، به همسنگریام میخورد، اما به من نه!»
سرانجام، شمسالدین در 4 شهريور 1367 در جزيره مجنون، جام شهادت را نوشيد و به ديدار دوست شتافت. پيكر پاكش نيز بعد از دو هفته، طي وداع همسرش «سيّدهزينب مطهري»، و تنها يادگارش «محمدباقر»، در گوشهاي از گلستان شهداي «يوسفرضا»ی چالوس آرام گرفت.
و امّا آخرين ديدار، به روايت پدر: «آخرين باري كه داشت به جبهه ميرفت، لباسش پاره بود. مادرش گفت: بگذار آن را بدوزم. پاسخ داد: لباس شهادتم را خودم بايد بدوزم.»