خاطره از خود شهید:
به این فکر می کردم که چه سری در انقلاب خوابیده و این مردم چه کسانی بودند که با چنین کشته شدن هایی بیشتر در صحنه حاضر می شوند. بعد از علاقمند شدن به جبهه از طریق دبیرستان با قرعه کشی برای آموزشی نام نویسی کردم و از درس دلزده شدم. زمان رفتن به آموزش خانواده ام مخالفت کردند. حق داشتند چون تجربه آنها نسبت به انقلاب و پیروزی اسلام کم بود و می گفتند: درست را بخوان وقتی تعطیل شدی هر جا دلت می خواهد برو اما من مخالف نظر آنها بودم ولی در هر صورت کار از کار گذشته بود و بچه ها به آموزش رفتند و آمدند و به جبهه رفتند. من همچنان بدون تحریک کسی مصرانه از مسئولین مدرسه می خواستم به خاطر بی علاقگی به درس و عاشق جبهه بودن، تقاضانامه ی ترک تحصیل مرا قبول نمایند تا به قول امام هر طوری که انسان بهتر می تواند به کشورش خدمت بکند، کار کند و این سخن را به رخ مسئولین می کشیدم و مجبور شدم با همه ی دست اندرکاران دعوا کنم و هر چه بیشتر از لحاظ لفظی با آنها درگیر می شدم بیشتر عاشق انقلاب می شدم بعضی ها در تعجب بودند که من بخاطر جبهه با مسئولین درگیر می شوم و برایم آرزوی موفقیت می کردند. فهمیدم که تنها راه ترک تحصیل و نرفتن به مدرسه به مدت یک ماه یا بیشتر است. البته به خاطر انضباط من در مدرسه با ترک تحصیلم موافقت نمی کردند و می گفتند چنین دانش آموزی می تواند آینده خوبی داشته باشد ... اما از من دیگر گذشته بود. اگر میلیاردها دلار جلوی پایم می ریختند نمی توانستند نظرم را عوض کنند...
همرزم شهید عباسعلی احتشام پور:
در تاریخ 65/1/24 از ایستگاه راه آهن تهران جهت اعزام به جبهه از منزل فرارکرده بودم و در حال عزیمت بودم به دلیل کمی سن و نداشتن پول در راه آهن بسیار ناراحت و گرسنه بودم که ناگهان این شهید بزرگوار را با آن چهره ی بشاش دیدم چون هم بی پول بودم و هم بار اول بود که به جبهه می رفتم وقتی ایشان را دیدم به یکباره روحیه ی من عوض شد. فقط باید بگویم که او را خدا فرستاده بود تا به من روحیه دهد وقتی چشم این بزرگوار به من افتاد. گفت: مرد حسابی چرا از منزل فرار کردی و به جبهه آمدی؟ گفتم: دوست دارم به جبهه بیایم ولی او گفت: که احترام پدر و مادرت را هم باید داشته باشی. آنها باید راضی باشند ولی من همینطور حرف خودم را می زدم و او هم نصیحت می کرد که سوار قطار شدیم. درآن زمان امریه وجود داشت و ایشان در واگن دیگری بودند ولی دلم با او بود که به هر حال اوهست و من روحیه می گرفتم تا اینکه واقعاً گرسنه ام شده بود و به دلیل نداشتن پول نمی توانستم چیزی بخرم.از بهشهر تا تهران و در بین راه، همین طور گرسنگی را تحمل کردم تا به اهواز برسم فکر می کردم که نیمه شب می رسیم و نمی دانستم راه دور است. به هر حال باز هم این شهید به طرف من آمد و تا رنگ و روی مرا دید گفت: چرا رنگت پریده دیگر طاقت نیاوردم و ماجرا را به او گفتم او با خوشرویی تمام و با توجه به تجربه ای که داشت برایم غذا آورد و با هم خوردیم تا اینکه به هفت تپه رسیدیم وقتی همرزمانش او را دیدند همه خوشحالی می کردند چرا که از روحیه ی مبارز وی اطلاع داشتند و من همراه ایشان بودم تا اینکه در عملیات والفجر 8 در فاو به شهادت رسیدند.