دوست شهید -نصرت الله امانی -می گوید: برای دومین بار که به جبهه می رفت آمده بود که ماها را ببیند و خداحافظی کند، در پوستش نمی گنجید! صورت همه را می بوسید، به او گفتم: « ان شاالله صحیح و سالم به وطن و شهر خودت بر می گردی، برایت دعا می کنم.» صورت همدیگر را بوسیدیم و او گفت: این بار سفر من برگشت ندارد. بعد از مدتی او برگشت اما با ترکش در سر و بدنی پاره پاره همچون ابوالفضل عباس.
پدر شهید می گوید: به مرخصی آمده بود و می خواست برود، من بلند شدم که به کارخانه بروم، با من تا کارخانه آمد ، عجیب بود چون تا حالا نیامده بود! گفتم: پسر! برو. گفت: نه! من شما را راهنمایی می کنم تا کارخانه بعد بر می گردم.