مادر شهید: کتاب های زیادی داشت و علاقمند به اهل بیت بود و می گفت: زمانی که شهید شدم کتاب های مرا به کتابخانه ببرید.
مادر شهید: در اولین اعزام اش آن شب دوستش تقی در خانه ی ما بود و من برای شام برنج و چغندر پخته بودم.
سید حسین گفت: «چند شب پیش در خانه ی خاله ام بودم که او چغندر پخته بود با این که خیلی از چغندر بدم می آمد مجبور شدم بخورم حالا هم که تو این غذا را درست کردی می خورم، اشکالی ندارد.»
پدرش بعد از شام به او گفت: «به جبهه می روی حالا اگر اسیر شوی چه؟
گفت: « پدر! این حرف را نزن بگو شهید شود ولی اسیر نشود.»