نام پدر : نعمت الله
تاریخ تولد :1338/01/02
تاریخ شهادت : 1364/11/24
محل شهادت : فاو

خاطرات

نصرالله مسلمی - برادر شهید : یک روز برای دیدن خواهر بزرگم به شهر قدس نزدیکی تهران رفته بودم در راه برگشت تصادف کردم و بیهوش شدم و بعد از چند دقیقه که مردم فکر می کردند که من زنده نیستم یک دستگاه لندرور جهاد داشت رد می شد نزدیک آمد و دید من زنده ام . مرا به بیمارستان برد در آن جا وقتی به هوش آمدم از من آدرس خواستند من آدرس برادر شهیدم را دادم که البته با هم زندگی می کردیم یک برادر بسیجی به خانه ی ما آمد که موقع اذان مغرب رسید برادرم بعد از اذان سریع شروع کرد به نماز خواندن که در آن موقع همسر شهید درب حیاط را باز کرد و دید که دو نفر آمدند و آدرس منزل نصرالله مسلمی را می خواهند که همسرش گفت : همین جا است و آن ها جریان را برای همسرش تعریف کردند و ایشان خیلی ناراحت شد و سریع رفت در خانه . در آن موقع شهید سه رکعت نماز را تمام کرده بود به او گفت برادر شما تصادف کرده و شما به بیمارستان بروید شهید در جواب ایشان گفت :« من نماز را بخوانم می روم» دیگر برادرانم که در خانه بودند و از شهید کوچکتر ، سریع به  طرف بیمارستان حرکت کردند همسرش با اصرار گفت : شما هم حرکت کنید به بیمارستان بروید برادران تان دارند می روند گفت : «من نمازم را می خوانم بعد خودم می روم . »گفت : برادرت دارد می می رد . گفت :« اگر خدا بخواهد زنده می  ماند و اگر خدا بخواهد می میرد . » نماز را تمام کرد و به سمت بیمارستان حرکت کرد و طوری شد که ایشان و برادرهایم همزمان به بیمارستان رسیدند . برادرانم به او گفتند چطور شد ؟ تو که خیلی از ما عقب تر بودی ؟ چطور شد با ما همزمان رسیدی ؟ جواب داد:« من با خدا بودم و خدا خواست من زودتر به بیمارستان برسم .» آری او همیشه با خدا بود و توکل به خدا داشت و نمازش را اول وقت می خواند .

راضیه مسلمی- همسر شهید : وقتی دخترم فاطمه دو ساله و نیم و زهرا نوزاد بود . یک روز که برای اجاره خانه دنبال خانه می گشتیم او وارد یک خانه ای شد صاحب خانه با دیدن او خوشحال شد و از او استقبال کرد گویا سال های پیش او را می شناخت وقتی وارد خانه شدیم گفت : من بچه ها را پیش شما مثل یک پدر و مادر می گذارم از این که پیش شما هستند خیالم راحت است من با تعجب از او سوال کردم مگر شما کجا می خواهید بروید او در جواب گفت:« اسمم برای جبهه درآمد، فردا عازم هستم .» من خیلی غافلگیر شدم به او گفتم ما در این شهر غریب کسی را نمی شناسیم چگونه زندگی کنیم . گفت« شما را اول به خدا بعد به این صاحب خانه که مثل پدر و مادر برایم زحمت کشیدند می سپارم» بعد رفت یک جعبه شیرینی خرید و به خانه آورد و به ما تعارف کرد بعد از خوردن شیرینی از ما سوال کرد آیا این شیرینی شیرین بود گفتم : چطور ؟ گفت:« شنیدن خبر رفتن به جبهه برای من شیرین تر از این شیرینی است .« من با داشتن دو بچه کوچک و دو برادر  و خواهر شهید که پیش من بودند همچنان مخالفت می کردم رو به روی خانواده ما کوه دماوند بود ایشان آن کوه را به من نشان داد و گفت:« اگر این کوه را در جلوی راهم قرار دهید نمی توانید جلوی من را برای رفتن به جبهه را بگیرید و من این کوه را می شکنم ولی باز به جبهه می روم امیدوارم که حجاب را رعایت کنید و آن طور که خدا امر کرد زندگی کنید .»