خیرالله برادر شهید:
وقتی که از جبهه به مرخصی آمده بودم پدرم به من گفت: که برادرت برای آموزشی به گوهرباران رفته و چون پدر تنها بودند می خواستند بعد از آمدن من شهیدنبی الله به جبهه برود. با این حال با خریدن هدایایی به دیدنش به گوهرباران رفتم و حرف پدر را به او گفتم اما ایشان در جواب به من گفت: «من نان بیت المال را خورده ام باید حتماً بروم. می ترسم جنگ تمام شود اما من به آرزویم نرسم و گفت: در درس خواندن به رتبه ای نرسیدم اما می خواهم وارد دانشگاه حسینی شوم.»
قاسمعلی ولی پور دوست شهید:
در شب عملیات والفجر 6 در منطقه ی دهلران که آن شب داشتیم می رفتیم ایشان حالت پریشانی داشت و من از شهید پرسیدم: «چرا ناراحت هستی؟» ایشان گفت: «قاسمعلی! من دیگر بر نمی گردم، خانه که بودم خواب دیدم که شهید می شوم.»