*زندگی نامه شهيد علياكبر مرادي نفتچالي*
نام پدر: محمّدحسن
همگام با چهاردهمين طلوع اسفند 1343، چونان آفتاب در تقدير «محمّدحسن و خديجه» درخشيد. كودكانههاي «علياكبر» در كوي و برزن «نفتچال» از توابع سوادكوه، و در دامان پرعطوفت پدر و مادري متديّن خاطره شد.
محمدحسن از راه اشتغال در راهآهن، روزگار میگذراند و علیرغم مرارتهای روزگار، سعی در تربیت صحیح فرزندان داشت.
علیاکبر به دليل عزيمت به جنگ، تحصيلاتش به مقطع راهنمايي در مدرسه «بوعلي» شيرگاه ختم ميشود.
در بيان تقيّدات ديني او، همين بس كه از خردسالي، همپاي پدر به مسجد ميرفت و به نماز ميايستاد. فريضه روزه را نیز، از همان دوره ابتدايي از سَر گرفت. با قرآن، اين مصباح هدايت انسان نيز مأنوس بود و هماره سعي در عمل به فرامين الهي داشت.
اوقات فراغتش اغلب به مطالعه سيره اهل بيت(ع)، نهجالبلاغه و كار در مزارع كشاورزي ميگذشت.
در ايّام انقلاب، وقتي برادرش «مصطفي» از قم ميآمد، از او ميخواست درباره امام خميني برايش حرف بزند.
علياكبر با شهادت برادرش، يكباره دچار تحولي شگرف شد و عزم ميدان جهاد كرد. لذا در پانزده سالگي، با پوشيدن جامه بسيجي راهی جبهه شد.
در 25/10/1362 به عضويت سپاه در آمد و دوره آموزش پاسداري يك ماهه را در پادگان گهرباران ساري از سَر گذراند. سپس جهت طي آموزش تخصصي در واحد اطلاعات ـ عمليات، راهي پادگان شهيد «بيگلو» در اهواز شد و تا خرداد سال 1363 در همين كِسوت به انجام وظيفه پرداخت.
با دلگفتههاي مادرانه خديجه، گذري به آن روزهاي پرخاطره فرزندش میزنیم: «از جبهه كه برميگشت، بعد از چند روز ميگفت: بايد به منطقه برگردم؛ چون آنجا بيشتر به ما نیاز دارند. در آخرين مرخصي، همراه هيئتي به ديدار خانوادههاي شهداي استان مازندران رفت.»
و سرانجام، علیاکبر در 25 خرداد 1364، طي عمليات قدس، جام وصل معبود را نوشيد و به سراي ابدي شتافت. اگرچه پيكر پاكش هنوز، چونان گوهری در هورالهويزه پنهان است، امّا قطعهاي از لباسش در بوستان شهداي «چالي» به یادگار مانده است.