نام پدر : احمد
تاریخ تولد :1340/06/01
تاریخ شهادت : 1359/09/02
محل شهادت : مهاباد

وصیت نامه

*توصیه نامه شهید علی اصغر مرادی*

 

به شما عزیزان توصیه می کنم که مطیع امر رهبر باشید و از روحانیون متعهد پیروی کنید. در دفاع از میهن از هیچ چیز دریغ نکنید. نماز را اول وقت بجا آورید ودر انجام فرائض دینی بکوشید. با قرآن مانوس باشید. به بزرگترها به خصوص به والدین خود احترام بگذارید. از خواهرانم می خواهم که در حفظ حجاب خود نهایت کوشش را داشته باشند که حجاب آنان کوبنده تر از خون شهیدان است.


زندگی نامه

*زندگی نامه شهيد علي­اصغر مرادی*

 

 

نام پدر: احمد

«روزي كه جامه پاسداري به تن كرد، با ذوقي كودكانه به خانه آمد و بعد از پايان نمازِ مادر، روبه­رويش ايستاد. «گل­باجي» كه گرم تماشاي قد و بالاي فرزند بود، متوجه لباسش نشده بود. «علي­اصغر» نگاهي به او كرد و گفت: مامان! به من تبريك نمي­گويي؟ مادر گفت: براي چه؟ جواب داد: من امروز لباس پاسداري امام حسين(ع) را گرفتم؛ يعني از الان متعلق به ايشان هستم و ديگر مال شما نيستم. مادرم گفت: به تو تبریک می­گویم.»

طلوع آفتاب زندگاني­ «علی­اصغر»، در آغازين روز شهريور 1340، كاشانه «احمد و گل­باجی» را روشنايي دگري بخشيد.

دوره ابتدائي علي­اصغر در دبستان «4 آبان» زادگاهش چالوس طي شد. سپس، با گذر از مقطع راهنمايي، به تهران مهاجرت كرد و تحصيلات متوسطه خود را در هنرستان صنعتي اين شهر آغاز كرد.  

به دليل تقارن اين برهه از زندگي او با روزهاي انقلاب، در پايه سوم دبيرستان به ترك تحصيل پرداخت. سپس، دوره كارآموزي را در شركت صنعتي جِيزان تهران طي كرد.

با گفته­هاي برادرش «رمضان­علي»، فصل انقلاب زندگي علي­اصغر را مرور مي­كنيم: «سال 1357 به پدر و مادر نامه نوشت كه من مي­خواهم از درس­خواندن انصراف بدهم و به چالوس بيايم و در كنار برادرانم در تظاهرات شركت كنم. او به اين شهر بازگشت و در كنار آقاي «شاكري» ـ امام­جمعه چالوس ـ و ديگر دوستان، به انجام فعاليت­هاي سياسي پرداخت.علي­اصغر در تظاهرات تهران نيز حضور داشت. حتی زماني كه امام خميني مي­خواست به ايران برگردد، او و دوستانش دو ­روز قبل، به فرودگاه مهرآباد رفتند تا در مراسم استقبال از ايشان شركت كنند.»

روایت «فاطمه حجتی»، همسر شهید «حسین ظهوری»، از دوستان این مبارز آگاه نیز، شنیدنی است: «من و او از بچگی با هم در یک حیاط، بزرگ شدیم. در روزهای قبل از انقلاب، بیشتر راهپیمائی­ها در شب بود. من و علی­اصغر و خواهر و برادرهای­مان، سه بار دور مسجدجامع چالوس می­گشتیم. ما شب­ها در بالکن خانه می­نشستیم؛ بعد او می­گفت: من الله اکبر می­گویم، شما پشت­سر من داد بزنید. این­طوری صداها پخش می­شود. او اولین تکبیرگوی اوایل انقلاب  در بازارروز چالوس بود. همه ما بعد از تکبیر، دم خانه جمع می­شدیم و به سمت خیابان بیمارستان می­رفتیم. سپس اعلامیه­های امام خمینی را بین خودمان تقسیم می­کردیم و از بالای مسجد روی سر خانم­ها می­ریختیم.»

در بیان تقیدات دینی علی­اصغر، همین بس که همواره در ادای فرائض واجب، اهتمامی خاص داشت؛ و مستحبات را نیز تا حد ممکن به جا می­آورد. علاوه بر آن، با قرآن، این سرچشمه معرفت حق نیز، مانوس بود و در انجام فرامین آن، کوشا.

خصوصيات اخلاقي او را با استناد به اظهارت خانواده، مي­توان اين­طور بيان كرد:‌ «فردي خوش­سيما بود و مهربان. هرگز سخني نمي­گفت كه در آن تبسّم و نشاط نباشد. علاوه بر آن، نسبت به خانواده، به­خصوص پدر و مادرش، نهايت ادب و احترام را رعايت مي­كرد.»

«صفیه» در تکمیل سخنان خانواده، بُعد دیگری از شخصیت رفتاری برادرش را به تصویر می­کشد: «یک روز که هوا سرد و بارانی بود، به مادرم گفت: تو یک ظرف دویست لیتری نفت داری، ولی یک عده هستند که دارند از سرما می­میرند. می­خواهم نفت را برای آن­ها ببرم. مادرم گفت: ببر پسر.» 

علی­اصغر در 28/5/1359 به عضويت سپاه چالوس در آمد و بعد از طي دوره آموزش در مرزن­آباد، راهي جبهه غرب شد.

برادرش «رمضان­علی» روایت می­کند: «شب قبل از اولین اعزام، مادرم به او گفت: پسر، تو چرا با لباس پاسداری می­خوابی؟ گفت: مادر، این لباس، کفن من است. من باید آماده بخوابم؛ چون فردا صبح می­خواهم اعزام شوم. روز خداحافظی دست پدر و مادرم را بوسید و گفت: من الان بروم، نمی­آیم. نامه هم نمی­دهم؛ ناراحت نباشید! امیدوارم اگر خدا قبول کند، جزء شهدا باشم. آن روز از خوشحالی در پوست خود نمی­گنجید.»  

و عاقبت، او در 2 آذر همين سال (59) در مهاباد، از ناحيه پا آسيب ديد و بعد از پانزده ساعت درگيري، به بيمارستان تبريز منتقل شد؛ اما به دليل شدّت خون­ريزي، چند روز بعد در همين بيمارستان، به فيض عظيم شهادت نائل شد. سپس، پیکر مطهّرش با بدرقه اهالي قهرمان­پرور چالوس، در گلزار شهداي «يوسف­رضا» به خاك آرميد.