*زندگی نامه شهيد فايق محمودي*
نام پدر: محمّد
اسفند 1346 به نُهمين طلوع خود رسيده بود كه صداي گريهاش در كاشانه «محمّد و شوكت»، طنينانداز شد. «فايق» در روستاي «درّه ژاله» از توابع «قصر شيرين» در كرمانشاه متولد شد.
تا اينكه در شش سالگي، با همراهي خانواده به روستاي «حَسَنكيف» در كلاردشت مهاجرت كرد. از اينرو، مقاطع ابتدائي و راهنمايياش، در همين روستا سپري شد.
فایق با پايان پايه اوّل متوسطه، راهی جبهه نبرد با دشمن شد و همزمان به حوزه عليمه امام صادق(ع) در چالوس راه يافت و به مدّت يكسال، به تحصيلات حوزوي پرداخت.
خواهرش «سهيلا» میگوید: «اهل نماز شب بود و با قرآن، مأنوس. او بنابر دستور قرآن، مبني بر احترام به والدين، نسبت به پدر و مادر رفتار مؤدبانهاي داشت و با آنها در نهايت رأفت سخن ميگفت. علاوه بر آن، نسبت به مسئله حجاب تأكيد فراوان داشت و كتابهايي را در اين زمينه به من معرّفي ميكرد تا مطالعات بيشتري داشته باشم.»
در آغازين روزهاي انقلاب، فایق اگرچه از سنّ كمي برخوردار بود، امّا تحتتاثیر اندیشههای شهید مطهری و آشنایی با شخصیت امامخمینی، همگام با ديگر مردم كوچه و خيابان، در تظاهرات ضدّ طاغوت شركت داشت.
«بهروز لطیفی» از دوست دیرین آن روزهایش میگوید: «با سازمان ضدانقلاب، مخالف، و در هر جمعی که قرار میگرفت، موضعش مشخص بود. او علیه منافقین شعار میداد و در صورت درگیری، علیرغم جثه کوچکش، با آنها مقابله میکرد.»
بعد از پیروزي قيام ملت ايران، فایق با پیوستن به نهادهای انقلابی، از جمله بسیج و جهاد، فعالیتهایش را در راستای تحقق آرمانهای انقلاب، از سر گرفت. او ابتدا در بسيج كلاردشت مشغول فعاليت شد. سپس در سال 1361، با مسئوليت فرماندهي، از سپاه چالوس به جبهه مريوان عزيمت كرد. اگرچه، يك بار در همين منطقه، از ناحيه كمر آسيب ديد.
خواهرش در ادامه نقل میکند: «بارها مجروح شد، ولی به ما نمیگفت. حتی یکبار پدرم دید که چند قسمت بدنش، جای گلوله است. ما از دوستانش میشنیدیم که او زخمی، و در بیمارستان بستری شده است.»
فایق مدّتي نيز، عهدهدار معاونت قلّه در مريوان بود. از جمله فعالیتهای این رزمنده متعهد در جبهه فرهنگی، میتوان به حضور او در جمع خانوادههای شهدا، جهت تسلی خاطر آنها و پاسداشت خون فرزندانشان اشاره کرد.
عاقبت، فایق در 6/6/1365، طي درگيري با ضدّ انقلاب در همين جبهه، جامه سرخ شهادت به تن كرد و سپس، با تشييع اهالي قدرشناس حَسَنكيف، در بوستان شهداي اين روستا آرام گرفت.
و اما، روایتی دیگر از خواهرش: «زمانی که در مریوان بود، اگر پانزده روز مرخصی داشت، به خانه نمیآمد. اگر هم میآمد، دو، سه روزه بر میگشت. میگفت: نمیتوانم اینجا بمانم. در حالی که میدانم رزمندهها در منطقه چهکار میکنند. همیشه یکنوع بیتابیای در او میدیدم.»