*زندگی نامه شهید عليمحمد محمدي*
نام پدر: فتح الله
دفتر زندگياش را با روایت چند خاطره تلخ و شیرین، اینگونه ورق ميزنم؛ مرد رشيدي كه در سال 1339، همچون سرو در «سارو»ی بهشهر و در کاشانه «فتحالله و مریم» روئيد. این زوج هفت فرزند داشتند که «علي محمد» فرزند سومشان بود.
پدرش كارگر كارخانه بهپاك و كشاورز بود.
پدر كه همه آرزويش اين بود، فرزندان سالمی از لحاظ روحي و اخلاقي داشته باشد، لذا تمام سعياش را ميكرد تا لقمه حلال سر سفرهاش حاضر كند. لذا، اين توجه در تربيت آنها سبب شد تا علي محمد از همان كودكي، مسائل ديني را فرا بگيرد.
او با مراقبتهاي دلسوزانه پدر و مادر رشد كرد، تا اینکه به سنّ مدرسه رسيد.
علیمحمد بعد از طی پایه چهارم در دبستان زادگاهش، به دلیل شرایط نامطلوب مالی در آن ایام، از ادامه تحصیل باز ماند. البته ناگفته نماند که در کنار درس خواندن، در مطب یک پزشک[1] نیز كار ميكرد.
علیمحمد بعد از ترک تحصیل، مدتی به حرفه خیاطی و جوشکاری مشغول شد.
در بیان تقیدات دینی او باید گفت که در ادای واجبات و مستحبات میکوشید و از انجام محرمات دوری میکرد. با قرآن نیز، مانوس بود و در عمل به فرامین آن، کوشا.
«حسين» از خلقوخوی برادرش ميگويد: «نسبت به بزرگترها مودب و متواضع بود. حجب و حيای خاصی هم در رفتار و گفتارش وجود داشت. در نزد دیگران، فردی امین و قابل اعتماد، و در رعایت حقوق ديگران، متعهد بود.»
خواهرش «ثريا» نقل میکند: «يك روز جهت كار به مزرعه آقاي جعفري رفت. پايان كار به اندازه 25 ريال مزد گرفت. دوستانش جهت شوخي، پول او را برداشتند. وقتي متوجه شد پولش نيست، خيلي ناراحت شد. مادرم به او گفت: چرا اينهمه خودت را اذيت ميكني؟ من به جاي 25 ريال، 50 ريال به تو ميدهم؛ اينهمه غصه نخور. قبول نكرد. گفت: من دسترنج خودم را ميخواهم. دوستانش وقتي قضیه را فهميدند، ماجرا را به او گفتند و پول را پس دادند.»
با شروع انقلاب و درگيريهاي خياباني، او نیز به صف انقلابيون پيوست. همچنین، عكس و اعلاميه امام را به محل مي آورد و با جمع آوري جوانان محل بر ضدّ رژيم، تظاهرات به راه مي انداخت.
به گفته مادر، «یک روز نام امام خمینی را روی تکه حلبی نوشت و آن را کنار جاده سارو نصب کرد. با این حرکت وی، افرادی که مدتها بود از دست کارهایش به تنگ آمده بودند، شیشه خانهمان را شکستند. علیمحمد به من و خانواده دلداری میداد و میگفت: ناراحت نباشید! امام میآید و همهچیز درست میشود.»
همزمان با پیروزی انقلاب، همراه دیگر برادران بسیجی برای آزادسازی سازمان صدا و سیما، راهی تهران شد.
او به عنوان پاسدار افتخاری، در سال 1358 عزم جهاد به كردستان کرد.
و سرانجام در 22 آبان همین سال (58)، در منطقه سردشت به مقام شاخ شهادت دست یافت. پيكرش محرم سال 58، پس از تشييع در گلزار «بهشت فاطمه» سارو به خاك سپرده شد.
مریم در ادامه از آخرین وداع با فرزندش اینگونه سخن میگوید: «روزی که برای دیدن جنازهاش به سردخانه رفتم، در آنجا هشت شهید بود. تک تکشان را دیدم و بعد به همسرم گفتم: من اینها را نمیشناسم.گفت: دومین نفر، علیمحمد خودمان است. همانجا کنار پسرم نشستم. دیدم در یک پایش یک لنگه پوتین و در پای دیگرش فقط جوراب است. یک پارچه پلنگی هم دور گردنش بود که روز آخر خداحافظی روی دوشش انداخته بود. دستش هم پر از شن بود. من هم چشمش را بوسیدم و با او خداحافظی کردم.»