*زندگی نامه شهيد سعدالله محمدپور*
نام پدر: اصغر
در سال 1341، كاشانه «اصغر و خديجه» را با قدومش زينت و به دلشان شادي دوبارهاي بخشيد.
كودكيهاي «سعدالله»، در كوي و برزن طبیعت دلنواز «زيروان» از توابع بهشهر، و در دامان پدر و مادری زحمتکش و متدین خاطره شد.
با پایان مقطع ابتدائی در زادگاهش، به تحصيلات حوزوي روي آورد. سپس بعد از طی دوره مقدماتي در حوزه «جعفريه» رستمكلا، راهی حوزه علميه گرگان شد. مدتي بعد نیز، جهت ادامه تحصيل دروس حوزوي، به حوزه علميه قم عزیمت کرد.
او که پرورش یافته یک تربیت دینی بود، هماره در ادای فرائض واجب و مستحب، اهتمامی وافر داشت. از انجام محرمات نیز، امتناع میورزید. علاوه بر آن، روح و جانش را به آیات آسمانی قرآن، این مصحف روحبخش صیقل میداد تا در لوای آن، در مسیر عبودیت و انسانیت گام بردارد.
در بیان صفات حسنه سعدالله، همین بس که در ادب و تواضع نسبت به والدین، زبانزد بود و در اطاعتپذیری از آنان، پیشتاز. گذشته از آن، به سبب گشادهروئی و ملاطفت در رفتار با دیگران نیز، از محبوبیتی دوچندان نزد آنها بهره داشت.
اين طلبه نوجوان، همزمان با شكوفايي انقلاب، همپای دیگر انقلابیون با شرکت در تظاهرات ضد رژيم، فریاد تظلم سر داد و خواهان براندازی کاخ جور شد.
توزیع اعلاميههاي امام خميني در گرگان و بهشهر نیز، از دیگر اقدامات او در راستای بیداری فکری جوانان به شمار میرود.
«بیبی» از فصل انقلاب برادرش چنین میگوید: «آن زمان یک پاسبان با پدرم رفتوآمد خانوادگی داشت. یک روز که او در خانهمان بود، سعدالله نوار سخنرانی امام خمینی را به پدرم داد و از او خواست که گوش کند. پدر نوار را زیر فرش اتاق پنهان کرد تا بعد، آن را بردارد. پاسبان دم رفتن از منزل ما، نوار را به طور پنهانی از زیر فرش برداشت و با خود برد. سعدالله سر آن قضیه، دستگیر و شکنجه شد.»
با تشکیل بسیج، سعدالله فعالیتهایش را با هدف تحقق دستاوردهای این نهضت اسلامی، در قالب تشکیل کلاس قرآن و احکام از سر گرفت. گذشته از آن، او یکی از بنیانگذاران حزب جمهوری اسلامی در گرگان نیز محسوب میشد.
دامادش «سیدرحیم مرتضوی» میگوید: «در زیروان جایی بود که کتابهای مربوط به منافقین را به فروش میرساندند. او به بهانه خواندن کتاب، چند جلد از آن را از این و آن میگرفت تا متوجه شود که مسئولیت این کار با چه کسی است تا بتواند از طریق جمعآوری کتابها، مانع تغییر افکار مردم شود.»
پاي دشمن كه به خاك وطن باز شد، این قلب بیقرار سعدالله بود که دیگر قرار ماندن در شهر را نداشت. از اینرو، جهت ياري برادران رزمندهاش، در جامه بسیجی، راهی کارزار جهاد با خصم زبون شد.
خواهر در ادامه از نخستین اعزام سعدالله، اینگونه سخن میراند: «آن روز پدرم به او گفت: پسرم! تو داری درس میخوانی. الان به جبهه نرو. سعدالله گفت: وقتی حضرت علیاکبر میخواست به میدان برود، امام حسین به او گفت که الان نرو؛ بمان و وقتی دیگر راهی شو؟»
او که یکی از بانیان سپاه کردکوی بود، در 3 اسفند 1360 رخت پاسداری را به تن پوشانید و در کسوت مسئول واحد تبلیغات تیپ کربلا در جبههها حضور یافت. مدتی هم در کسوت پاسدار افتخاری سپاه قم به ادای تکلیف پرداخت.
او در طول مدت حضورش در میادین عملیاتی، سه بار دچار جراحت و روانه بیمارستان شد.
«علیاکبر» حال آن روزهای برادرش را چنین به تصویر میکشد: «وقتی به عیادتش رفتم و جویای حالش شدم، گفت: داداش! حالم خوب است. در صورتی که چند ترکش در تنش بود و میخواستند او را عمل کنند. گفت: نمیگذارم عملم کنند. گفتم: پسر! هنوز ترکش را از بدنت در نیاوردند. گفت: فردا به آنها اصرار میکنم که این کار را بکنند تا زودتر به جبهه بروم. آنجا منتظرم هستند.»
سعدالله به عنوان بنيانگذار و عضو شوراي مركزي سازمان رزمندگان اسلام، و یکی از اعضاي فعال ستاد عملياتي جنگهاي نامنظم شهيد چمران نیز، خدمات ارزندهای از خود ارائه نمود.
«علي عربي» از همرزم دیرینش میگوید: «هنگامي كه در گروه چريكي شهيد چمران مشغول مبارزه با دشمن بود، حين انجام يك مأموريت شناسائي، همراه همرزمش شهيد «محمدعلي ملك»، از گروه خود عقب افتادند و راهشان را گم كردند. آنان دو روز بدون غذا بودند و علفهاي بيابان را ميخوردند. تا اينكه يك روز متوجه يك خودروي عراقي شدند كه سی نفر را حدود پانزده متري آنها پياده كرد؛ اما بعد از ساعتي، همان خودرو برگشت و آن نيروها را برد. سعدالله به تصور اينكه همه نيروهاي دشمن رفتند، در حالي كه يك آرپيجي داشت، راهي آن منطقه شد. دو نفر از عراقيها كه براي شناسائي منطقه مانده بودند، او را همانجا محاصره كردند و خواستار تسليمش شدند. اما سعدالله بدون اينكه ترسي داشته باشد، با يك ابتكار، هم خود را نجات داد و هم آن نيروها را به اسارت در آورد. او با شجاعت تمام، سر آرپيچي را به سمت زمين گرفت و به آن دو نفر اخطار داد كه اگر تسليم نشوند، با شليك و انفجار گلوله آرپيچي، همه با هم كشته ميشوند. با اينكار او ترس در دل آن دو نفر عراقي افتاد و مجبور به تسليم شدند. او هم راه بازگشت را بهوسیله اين دو نفر پيدا كرد و همراه شهيد ملك، به گروه دكتر چمران ملحق شدند.»
و سرانجام، سعدالله در پنجمين طلوع بهار سال 1361، خاک شلمچه را به خون خود متبرک، و نامش را در طومار شهدای پیکار پیروزمندانه فتحالمبین جاودانه ساخت. پیکر پاکش نیز با طي بدرقهاي باشكوه بر شانه اهالی شهیدپرور بهشهر، در گلستان شهداي زادگاهش آرام گرفت.