شهید «ابوالقاسم محمدزاده»
نام پدر: حسینجان
پاییز 1340 به چهاردهمین طلوع تقویم رسیده بود که در تقدیر «حسینجان و سیدهسلطنت» درخشید. نورسیدهای که «ابوالقاسم» نام گرفت و در کوچههای روستای «چمازکتی» قائمشهر قد کشید.
به دلیل مهاجرت خانواده، دوران تحصیلی ابتدائی و راهنماییاش در محمودآباد سپری شد. سپس، به مقطع متوسطه راه یافت و با اخذ مدرک دیپلم کشاورزی از هنرستان آمل فارغالتحصیل شد.
ابوالقاسم که با شرایط سخت اقتصادی آن روزها دستوپنجه نرم میکرد، برای رفتن به مدرسه، هرگز سوار تاکسی نمیشد. او با وانت رفتوآمد میکرد تا پولش را پسانداز کند؛ بهویژه برای مادرش به مناسبت روز مادر، هدیه بخرد.
مادر از آن روزها سخن میگوید: «اگر یکروز بعدازظهر به مهمانی میرفتم، وقتی برمیگشتم، میدیدم ابوالقاسم دم در ایستاده! میپرسیدم: چرا پشت در نشستی؟ میگفت: به خاطر اینکه شما در خانه نبودید. میگفتم: من نبودم، پدر و خواهر و برادرهایت که بودند. جواب میداد: مادر! شما که نیستید، خانه تاریک است و نوری ندارد. ابوالقاسم هرگز با صدای بلند با من حرف نمیزد. اگر خواهران و برادرانش این کار را میکردند، میگفت: با صدای بلند با پدر و مادر حرف نزنیدو»
در بیان خصوصیات اخلاقی ابوالقاسم، همین بس که در ادب و تواضع نسبت به والدین زبانزد بود و همواره در همه امور، رضایتشان را مد نظر داشت. در رفتار و گفتار با دیگران نیز، ملاطفت و عطوفت به خرج میداد.
او که تربیتیافته دامان بانویی عفیفه و متدیّن بود، نسبت به انجام فرائض واجب، بسیار مقیّد و متعهّد بود. نماز شبش ترک نمیشد و همواره به قرائت قرآن مداومت داشت.
سال 1357 که انقلاب به روزهای اوج خود رسیده بود، او با لبیک به ندای پیر جماران، همگام با دیگر مردم در تظاهرات حضور پیدا کرد.
غروب 21 بهمن 1357، پس از راهپیمائی، در محمودآباد درگیری شدیدی صورت گرفت. هدف مردم، خلع سلاح پاسگاه ژاندارمری بود. ابوالقاسم قبل از درگیری، غسل شهادت را بهجا آورد. سپس، وارد سالن پاسگاه شد. ژاندارمها او را تهدید به مرگ کردند و از او خواستند که فرار کند؛ اما او شجاعانه به کار خود ادامه داد. همین هنگام، ژاندارمها با تیراندازی و پرتاب انواع نارنجک، با مردم مقابله کردند؛ که در اثر این حمله، تعداد زیادی ترکش به پای چپ ابوالقاسم اصابت کرد. ترکشهایی که تا روز شهادتش، در پایش بود.
دوستش «تقی ذبیحی» میگوید: «او در درگیریهای شهر نقش بهسزایی داشت. ما یک گروه بیست نفره از هنرستان کشاورزی آمل بودیم که در همه درگیریهای با منافقین حضور داشتیم.»
ابوالقاسم در بیمارستان آمل بود که خبر پیروزی انقلاب را شنید؛ لذا ازهمانجا بود که وظیفه سنگینتری در وجود خود حس کرد.
بعد از پیروزی نهضت مردمی ایران، ابوالقاسم به دلیل شرکت در درگیریهای مدرسه و خیابان، چندین بار مورد تهدید منافقان قرار گرفت؛ اما این رفتارها، ذرهای در انگیزه و اعتقاد او سستی ایجاد نکرد.
با شروع جنگهای داخلی در کردستان، او در سال 59، به مدت چهارماهونیم، در کسوت تکتیرانداز راهی این منطقه شد.
آقای ذبیحی در ادامه، فصل دیگری از زندگانی دوستش را ورق میزند: «چون من مسئول پایگاه بسیج شهید برزگر هنرستان بودم، به من گفت که هر طور است، باید مرا هم با خودت به جبهه ببری. بعد از هماهنگی با رئیس هنرستان، من و ابوالقاسم راهی جبهه شدیم. در کردستان نیز با هم بودیم. او در آنجا، یا مشغول نماز بود، یا مطالعه، یا در حال آموزش ورزش رزمی به بچهها. من هم در آن سه ماه، مقداری از هنرهای رزمی را یاد گرفتیم. وقتی هم که از منطقه برگشتیم، مرا به باشگاه رزمی سپاه برد.»
او مدتی بعد نیز، یعنی در سال 1360، جهت انجام یک ماموریت سه ماهه، دوباره به کردستان رفت.
ابوالقاسم در همین سال، لباس پاسداری را به تن کرد و برای انجام یک ماموریت نه ماهه، راهی جنگلهای بابل شد و در واحد طرح و عملیات انجام وظیفه کرد.
او همچنین در سال 1361، جهت انجام ماموریت دیگر، به مدت شش ماه روانه کردستان شد. سپس در همین سال، با انتصاب به سمت فرماندهی طرح و عملیات، به جبهه جنوب عزیمت کرد.
معاونت و فرماندهی گردان «یا رسول»، از دیگر خدمات ارزنده ابوالقاسم محسوب میشود.
ابوالقاسم در عیدفطر 1363، مجدد عازم جبهه شد. او در طول مدت حضورش در جنگ، در عملیاتهایی چون والفجر مقدماتی، والفجر 1تا 6، به عنوان تکتیرانداز، معاون گردان مسلم و غیره نقشآفرینی کرد.
عاقبت، ابوالقاسم در 21 اسفند 1363 در عملیات پیروزمندانه بدر در «هویزه»، به مقام والای شهادت نائل آمد. پیکر پاکش نیز با بدرقه همسرش «فضه محمدزاده»، در بوستان شهدای «آهومحله» محمودآباد به خاک سپرده شد.
سیدهسلطنت میگوید: «وقتی جنازهاش را به خانه آوردند، آن را بوسیدم و اصلا گریه نکردم. گفتم: پسرم! من از تو راضی هستم، خدا هم از تو راضی باشد!»