مادر شهید: یک روز پدر شهید به کارخانه رفته بود. من و آقا رضا تا صبح بیدار بودیم.
او از شهادت حرف می زد و من حرف خودم را می زدم.
شهید می گفت: اگر تو یک دانه را در باغچه بکاری و برایش زحمت بکشی، آب به آن بدهی تا جوانه بزند بزرگ شود، ثمره و میوه بدهد، دوست دارید اولین نفر چه کسی از آن میوه استفاده کند.
در جوابش گفتم: خب معلوم است، بزرگ خانواده.
شهید رضا گفت: من که میوه تو هستم، می خواهم درست برسم، می خواهم به ائمه(ع) برسم. مادر من می خواهم شهید شوم. من مال امام حسین علیه السلام هستم. می خواهم قربانی علی اکبر(ع) و علی اصغر(ع) شوم.