نعمت شهابی ـ دوست شهید: یک روز من به خانه شهید رفته بودم. توی اتاق شهید نشسته بودیم که مادر خدا بیامرزش برای ما چای آورد و رفت.
بعدش شهید گفت: راستی نعمت من پس فردا می خواهم به جبهه بروم. اگر برگشتم حتما باید به دانشگاه بروم. سال آخر درس ما بود و چهارم دبیرستان بودیم.
به من گفت: تو به جبهه نمی آیی؟
گفتم: پدر و مادرم به من اجازه نمی دهند ولی یک روز بعد شما از طریق پایگاه به جبهه می آیم و حتما شما را پیدا می کنم.
روز وداع من و شهید احمد در جایگاه نماز جمعه بهشهر بود. معلم ادبیات ما هم آنجا بود، به شهید احمد سفارش کرد که درس را فراموش نکن. آخرین عکس را من و شهید همانجا گرفتیم و من تا آخر همانجا بودم. فردایش خودم عازم جبهه شدم و پس از ده روز به منطقه جنگی اهواز رفتم. آنجا به دنبال شهید احمد بودم. لشکر 25 کربلا را پیدا کردم. هم رزم های شهید احمد را یافتم و با لبان خندان سوال کردم شهید احمد کجاست؟ جوابی نشنیدم، همه سکوت کرده بودند. فهمیدم که شهید احمد به ملکوت اعلی پیوست.