خواهرشهید - زهرا - می گوید : سربازی ایشان چند ماهی بود که تمام شده بود ولی ایشان داوطلبانه به جبهه می رفت. من کوچک بودم، دنبالش به سمت حیاط رفتیم و با مادرم به طور خاصی خداحافظی کرد و از او خواست اگر روزی شهید شد بی تابی نکن ولی مادرم برای لحظه ای عصبانی شد بعد گفت: « ان شاالله با هم پیروزی را جشن می گیریم، این چه حرفی است؟ ان شاالله خودم دامادت می کنم. ولی برادرم خنده پر معنایی کرد و با یکی از دوستانش رفت و پشت سرش آب ریختیم، روز قبل اش با تمام دوستانش خداحافظی کرده بود حتی به تهران به منزل چند تن از اقوام رفته بود.
پسر عمو شهید - علیرضا - می گوید : شهید مبارکی را در جنوب اهواز ملاقات کردم دست های پینه بسته ایشان نشان دهنده ی آن بود که چقدر در جبهه حق علیه باطل مشغول ایثار و خدمت بود. ایشان گفت: پسر عمو! تمام دوستان و هم سنگرهایم یا شهید شدند یا زخمی. ما روی لودر مشغول سنگرسازی برای رزمندگان هستیم در تیر رس مستقیم دشمن. فکر نکنم که دیگر همدیگر را ببینیم مطمئن باش این بار شهید می شوم تا حالا که زنده ماندم و خدا این توفیق را به من نداده. همین طور هم شد و دیگر همدیگر را ندیدیم تا این که خبر شهادتش را شنیدم.