*زندگی نامه شهيد علي الهي چورن*
نام پدر: عيسي
نامش «علي» بود و آخرين ثمره زندگي «عيسي و زينب»، كه در 23 خرداد 1318 در روستاي «چورن» از توابع «كجور» نوشهر به دنيا آمد. نوزادي رشديافته از دامان پُرمهر زوجي كشاورز كه با عرق جبين، روزگار ميگذراندند.
علي، كودكي بيش نبود كه از سايه وجود پدر محروم شد و از آن پس، با عطوفت مادرانه قد كشيد و بزرگ شد. 22 سال بیشتر نداشت که تصمیم به ازدواج گرفت. او در سال 1340 با «عمهجان خواجهوند لاشكي» پيمان ازدواج بست كه «جهانشير، حوري، مهتاج و زينب»، ثمرههاي اين زندگي مشترك هستند.
خانم خواجهوند از آن روزها ميگويد: «رابطهاش با من صميمي بود و با بچهها هم رفتار خوبي داشت. در كارهاي خانه كمكحالم بود و اگر مشكلي پيش ميآمد، آن را با مشورت حل ميكرديم.»
«جهانشیر» در تکمیل گفتههای مادر، اینگونه سخن میراند: «رابطهاش با مادرم خیلی خوب بود. من ندیدم که یک بار او را با صدای بلند صدا بزند و حتی پرخاشگری کند. آنها خیلی به هم احترام میگذاشتند و زندگی خوبی را با هم گذرانده بودند. او قبل از اینکه برای مادرم همسر باشد، یک دوست بود. پدرم همیشه در نامههایش به ما سفارش میکرد که مراقب مادرتان باشید؛ او زندگیاش را به پایم ریخت.»
توزيع اعلاميه و حضور در راهپيمائيهاي ضدّ طاغوت، از جمله فعاليتهاي سياسي اين مبارز آگاه در ايّام انقلاب به شمار ميرود. او بعد از پیروزی انقلاب نیز در سركوب تحركات منافقين فعال بود.
سخن دخترش «حوري»، خود گواه اين مدعاست؛ «يكسري منافقين به طور مخفيانه مقداري مهمات را در يك خانه مخروبه در روستاي «حسنآباد» پنهان كرده بودند كه پدرم با همراهي برادران بسيج «مرزنآباد» سلاح مخفي شده را كشف كردند.»
علي که سرسپرده سید شهیدان، حضرت اباعبدالله بود و خادم همیشگی خیمه عزایش، همزمان با پوشيدن جامه پاسداري در سال 1360، راهي جبهه غرب شد، تا ادامهدهنده مکتب سرخ حسینی باشد. او مدت دو سال، جهت دفاع از مام وطن، در آنجا به سر بُرد.
در سال 1364، راهی منطقه عملياتي جنوب شد.
علی در كِسوت فرماندهي نيز، خدمات ارزشمندي از خود ارائه نمود.
عمليات كربلاي 8، از ديگر آوردگاههاي حضور او در منطقه عملیاتی میباشد، كه منجر به جراحت دست و پا و انتقال او به بيمارستان اهواز شد.
حوري در ادامه، خاطرات ديگري را با یاد پدرش مرور ميكند: «زمانی که به مرخصی میآمد، به مدرسهمان سر میزد تا از جریان درسی ما باخبر شود. همیشه تاکید میکرد که درستان را خوب بخوانید. نسبت به انجام مسائل عبادی، بهخصوص نماز جمعه نیز، خیلی سفارش میکرد. علاوه بر آن، به ما قرآن هم آموزش میداد. در آخرين اعزام، نميخواستم با او خداحافظي كنم؛ برای همین، داخل حمّام رفتم. وقتي مرا پيدا كرد، گفت: دخترم! من هميشه به تو افتخار ميكنم. چرا تو بايد گريه كني؟! گفتم: پدر! اينطور كه من ميبينم، اين آخرين ديدار ماست. گفت: تو بايد افتخار كني كه من شهيد ميشوم.»
و سرانجام، علی در سال 1366 در منطقه ماووت، به ديدار معبود شتافت. پيكر پاكش نيز، بعد از سه ماه، در گوشهاي از گلستان شهداي «يوسفرضا»ی چالوس آرام گرفت.
یکی از همرزمانش نقل میکند: «شب حمله برایمان عسل آوردند. وقتی آقای چورن خواست آن را بخورد، من به او نگاه کردم و گفتم: تو فردا صبح شهید میشوی. گفت: حالا که قرار است به شهادت برسم، این عسل را به شما میدهم و خودم عسل بهشت را میخورم. صبح عملیات، بعد از گرفتن سه تپه، روی چهارمین تپه بودند که به آقای کثیری، از همرزمانمان گفت: شما برگردید. اگر بخواهید با ما بیایید، همهتان اسیر میشوید. من میروم. آقای کثیری میگفت: ما از راه دور نگاهش میکردیم. گلوله تفنگش تمام شده بود و با سنگ میجنگید. اولین گلوله که به او اصابت کرد، فقط صدای «یا زهرا» را از او شنیدیم.»