پدر شهید: وقتی برادران از تهران آمده بودند
می گفتند: جبهه که بودیم حمید به قدری به خط و منطقه علاقه مند بود که چون قدش کوتاه بود و تفنگ هم بزرگ، تفنگ را می کشید و می برد. حتی شب ها که می خواست کشیک بدهد زورش نمی رسید. لوله تفنگ را می گرفت و آن را روی زمین می کشید.
حاج علی شکوهی ـ برادر شهید: وقتی شهیدحمید می خواست به جبهه برود ما مخالف بودیم، چون سن و سالش کم بود.
مادر به من گفت: حمید خیلی اصرار می کند که به جبهه برود. آن موقع برادر دیگرمان عباس آقا جبهه بود. خلاصه نظر مساعد ندادم. تا اینکه برای کار بیرون رفتم و غروب که آمدم مادرم گفت: این بچه دارد خودش را می کشد. از صبح تا حالا رفته داخل کمد و در را به روی خودش بسته و غذا هم نمی خورد. من هنوز مخالف بودم. در نهایت مادر با پدرم صحبت کرد و پدر رضایت داد. حمید برای اولین بار وقتی 14 سالش بود عازم جبهه شد.
حاج علی شکوهی ـ برادر شهید: قبل از اینکه شهید به عملیات کربلای 4 برود چون من تهران ساکن بودم معمولا بچه ها به دیدن من می آمدند. آن روز هم شهید به منزل ما آمد و شب پیش ما ماند. فردا به من گفت: داداش ما جبهه هستیم گاهی به ما پول می دهند. من هم که به این پول احتیاج ندارم. بابا هم که کار می کند. شما حتما به این پول احتیاج دارید. چون در اینجا مستاجر هستید. به او گفتم: بچه حواست را جمع کن. من برادر بزرگتر هستم و باید به تو پول بدهم. پول را بگذار داخل جیبت.
گفت: نه جدی می گویم. من هم گفتم: خب من هم جدی می گویم. پول را گذاشت داخل جیبش و دیگر حرفش را پیش نکشید.
شب خوابید. صبح که من زودتر سرکار می رفتم با او خداحاظی کردم. او با بچه ها صبحانه را خورد، خداحافظی کرد و رفت سمت جنوب که در همان عملیات شهید شد.
مادر شهید:
ماه محرم بود. من بیرون می رفتم. شهید هم که از جبهه به خانه آمده بود به من گفت: مادر بیرون نرو. می خواهیم از گذشته و آینده صحبت کنیم و همدیگر را ببینیم. من که همیشه نیستم.
این را که گفت ناراحت شدم و گفتم: چشم، می مانم. ماندم و غذا درست کردم. او هم رفت حمام.
هروقت حمام می رفت می گفت: مادر پشت مرا کیسه بکش. رفتم پشت و دستش را کیسه کشیدم و آمدم بیرون. داشتم سبزی تمیز می کردم که شهید گفت: مادر این دفعه می روم و دیگر برنمی گردم. نذر نکن. من همچین خوابی دیدم. سر قبر من گریه نکن و جیغ نکش. جلوی دشمنان گریه نکن. می دانم چیزی نمی شوم ولی می خواهم عملیات شرکت کنم.
گفتم: هرچه خودت می دانی و خدا می داند ولی من می گویم بمان و کمک به اسلام کن و فقط شهادت کمک به اسلام نیست. اسلام به شما احتیاج دارد.
گفت: می دانم. چون احتیاج دارد می خواهم بروم. اولین دفعه نگذاشتم برود. گفت: این خون همان خونی است که علی اکبر برای ما داد و تو می گفتی آن موقع نبودم تا به ام لیلا کمک کنم. حالا دیدی نمی توانی کمک ام لیلا باشی. با همین جملاتش مرا ساخت و آماده کرد.