شهید سیدمحمد گلگون
فرزند: سیدمرتضی
سیدمحمد گلگون فرزند سیدمرتضی، در ششم دیماه سال 1344 از مادری به نام حوّا غلامی، در تنکابن متولد شد. پدرش مردی باایمان و غیرتمند بود و با درآمد مختصر حاصل از تلاش و زحمت فراوان، مخارج زندگی و خانوادهاش را تأمین میکرد. مادرش با خانهداری و قناعت، معیشت خانه را مدیریت مینمود و با دلسوزی و پاکدامنی، به تربیت و پرورش فرزندان میپرداخت. از آنجایی که خانواده محمد، پایبند به اصول اسلام و مقید به اجرای احکام شرعی بودند، این شرایط، او را از ابتدای کودکی با مسائل دینی آشنا ساخت. در حالیکه به سن تکلیف شرعی نرسیده بود، با انجام واجبات عبادی، عشق و پایبندی خود را به اجرای احکام اسلام نشان میداد؛ تا جاییکه مادرش، لابهلای خاطراتش اینچنین میگوید:
«یادم هست، در حین بازی و شلوغی وقتی صدای اذان را میشنید، دست از بازی میکشید و آماده خواندن نماز میشد.»
محمد، دومین فرزند خانواده بود و پنج برادر و دو خواهر داشت. در بین سایر برادرها و خواهرها از هوش، ذکاوت، همّت و حساسیت استثنایی برخوردار بود. در عین حال، مهربانی و مظلومیت خاصی داشت. مادرش مظلومبودن سیدمحمد را با این وصف به تصویر میکشد:
«آنقدر مظلوم بود و آرام، که حتی اگر برادرانش اذیتش میکردند، جوابشان را نمیداد. من از آقامحمد حمایت میکردم و میگفتم: «این بچه که کاری به شما ندارد، چکارش دارید؟» به حمایت از او، با بقیه دعوا میکردم.»
زندگی سخت و پررنج و محنت، به محمد آموخت که همواره مردم را دوست داشته باشد و تا آنجا که در توان دارد، به هر شیوهای به آنها کمک کند. از همان کودکی، اگر فقیر یا تهیدستی میدید، او را برای کمک و دستگیری، به خانه میآورد. سال 1350 زمانیکه پنج سال داشت، دچار بیماری مننژیت شد که بعد از قطع امید پزشکان، به لطف خدا شفا گرفت. اولین سال تحصیلی محمد، یعنی بهار 1352، با ثبتنام در دبستان رضاشاه سابق شهرستان تنکابن آغاز شد. هر چند بیماری، بدنش را رنجور کرده و توانایی یادگیریاش را کاهش داده بود اما او مقاومت کرد و دوران تحصیلات ابتدایی را در مدت پنج سال به پایان رساند. محمد در سال تحصیلی 1356 برای ورود به دوره راهنمایی در مدرسه شهید بهشتی تنکابن ثبتنام کرد؛ اما آن سال با همه سالهای دیگر متفاوت بود. در روز 19 دیماه سال 1356، گرمای قیام مردم قم، یخ انجماد و رخوت را در زمستان حاکمیت رژیم سلطنتی پهلوی آب کرد و در پی آن، قیام مردم تبریز، حرارت این قیام را به سراسر کشور رساند. برپایی جشن عید نوروز، از سوی امام خمینی(ره) و مراجع آن زمان تحریم شد و وقوع رویدادی مهم در هر روز، به ثمرنشستن انقلاب اسلامی را نزدیکتر میکرد. محمد نیز در کنار خانواده و دوستان خود در حالیکه نوجوانی بیش نبود، از طریق شرکت در مجالس مذهبی و سخنرانیهای انقلابی، به همراه برادر بزرگترش «شهید سیدمصطفی گلگون» با شور و علاقه، خبرهای انقلاب اسلامی را دنبال میکرد. سال دوم راهنمایی بود که، قیام مردم ایران به اوج خود نزدیک میشد. در پی کشتار برخی از دانشآموزان و دانشجویان، مدارس و دانشگاهها به تعطیلی کشیده شد.
با پیروزی انقلاب اسلامی و فرمان امام، اعتصابات پایان گرفت. از آنجایی که محمد دریافت میتواند پشتوانهای برای خانواده باشد و از حجم مسئولیتی که بر دوش پدر سنگینی میکرد، بکاهد، پس از بازگشایی مدارس، دیگر راهی مدرسه نشد، بلکه پابهپای پدر، برای تأمین معاش و گردش چرخ زندگی زحمت کشید و در رانندگی بولدوزر، کمککار پدر شد. برای محمد، اولین مسئله، کمک به پدر در تأمین معاش خانواده بود و در این راه، از لذتها و سرگرمیهای بسیاری که در دوره نوجوانی با آن روبهرو بود، گذشت. تنها تفریح محمد، فوتبال بود که به آن علاقۀ خاصی داشت و هر زمان که فرصتی پیدا میکرد، با دوستان خود به زمین فوتبال میرفت.
روحیات محمد با سایر برادرانش تفاوت داشت. علاقه و محبت او به تمام افراد خانواده، بهویژه مادرش مثالزدنی بود. احترام خاصی برای مادر قائل میشد و در کار منزل، همواره کمکحالش بود. سیدمحمد، همزمان با کار، علاقه و ایمان خود را به حرکت انقلاب اسلامی و حضرت امام(ره) نشان میداد تا آنکه نخستین بار در 1/7/1361 به منظور حضور در جبهه، از طریق بسیج تنکابن، نامنویسی و مدت شش ماه و پانزده روز در جبهه جنوب خدمت کرد.
پدرش از اولین اعزام او به جبهه اینچنین میگوید:
«زمانی بود که حضرت امام، پیام کمک به رزمندگان در جبههها را دادند. یک روز حدوداً چند ساعت از کار گذشته بود که گفتم بروم و سری به محمد بزنم .وقتی رسیدم لب رودخانه تنکابن، دیدم بولدوزر خاموش است و سیدمحمد نیست. نگران شدم و عصبانی به منزل برگشتم. به حاجخانم گفتم: «بچهها بولدوزر را رها کردند و خودشان هم نیستند! شما از آنها خبر دارید؟» گفت: «رفتند پایگاه بسیج و از آنجا عازم جبههاند. با من در میان گذاشتند، من هم مانعشان نشدم.» گفتم: «حاجخانم! مصطفی رفته، مجتبی رفته، محمد هم رفته!؟» حاجخانم گفت: «رفتند دیگر، خدا به همراهشان.» من هم بعد از مدتی راهی جبهه شدم.»
سیدمحمد در همین دوره و برای نخستین بار در عملیات محرم ـ سال 1361 ـ مجروح شد. به گفتۀ خود شهید، حضور در این عملیات، مبدأ تحول شگرف برایش بود و همرزمانش تأثیری ژرف بر او داشتهاند. منطقه جنگی را بهشت تعبیر میکرد و حاضر نبود آن را با هیچ جای دیگر عوض کند.
سیدمحمد بعد از چند روز مرخصی و دیدار با خانواده، برای بار دوم در 25/1/1362 و در 4/8/1362 نیز برای بار سوم به جبهه اعزام شد. از ابتدای حضور در جبهه ـ 24/8/1361 تا اوایل آبانماه سال 1362ـ تحت عنوان تکتیرانداز در گردان پیاده لشکر 25 کربلا مازندران، در عملیاتها شرکت میکرد. بعد از آن، بهعنوان مسئول دسته در گردان یارسول خدمت کرد. تا این زمان به صورت بسیجی در جبهه حضور داشت. در 20/9/1362 به عضویت رسمی سپاه پاسداران درآمد و از همان تاریخ تا زمان شهادت، مسئول محور مهندسی لشکر ویژه 25 کربلا بود. او همواره از نیروهای فعال و مبتکر در پیشبرد اهداف واحد مهندسی رزمی لشکر به شمار میرفت.
سیدمحمد در عملیاتهای محرم و والفجر6 مجروح شد. خیلی شجاع و نترس بود تا جایی که بیشتر مأموریتهای مربوط به ایجاد خاکریز و احداث راه و سنگر، در سختترین شرایطِ عملیاتها، به او محول میشد؛ طوری که در مقابل تیر مستقیم دشمن، پشت بولدوزر مینشست و خاکریز میزد. او عرصه جنگ را میدان ظهور کمال صفات خود کرده بود.
سیدمحمد در سال 1363 با دختری به نام آزیتا غلامی ازدواج کرد و پس از برگزاری یک مراسم ساده که در منزل پدریاش انجام شد، زندگی ساده و بیآلایشی را آغاز نمود. خرج و مخارج زندگیاش از همان حقوقی که ماهیانه از سپاه دریافت میکرد، تأمین میشد. هنگام خواستگاری به همسرش گفته بود که آماده شهادت است و یار زندگیاش باید خود را آماده سازد.
سه روز بعد از ازدواج، دوباره به جنوب برگشت. از آنجایی که همسری از جنس خود برگزیده بود، همسرش نیز تمام مشقّات و رنجها را به جان خرید و دفعه دوم که سیدمحمد به مرخصی آمد، در رکاب او عازم منطقه شد. به همراه اثاثیه منزل که پشت یک تویوتا جا میشد، حرکت کردند و در خانۀ کوچکی در شهر دزفول مستقر شدند.
روزهای آخر، قبل از اعزام به مأموریتِ عملیات والفجر8 نزد اهالی محل و اقوام بازگشت و از همۀ آنها حلالیت طلبید. مادر از آخرین دیدار دلبندش اینطور میگوید:
«به هرحال، تمام جنگ غصه و دلتنگی داشت؛ اما همه آن غصهها و دلتنگیها قشنگ بود. من با همه سختیها خو گرفتهام. با ذره ذره دردهایم مونس شدم. همۀ اینها میارزد؛ هر چند ناقابل باشد. تا جایی که میتوانستم، فضای خانه را برای بهتر جنگیدن آنها فراهم میساختم. روز آخر رفتن آقامحمد، لوازمش را آماده کردم؛ از نخ و سوزن گرفته، تا وسایلی از قبیل: ماهی، نمک، پرتقال، تخممرغ، برنج و ... یادش بخیر! یک گونی پرتقال و ماهی را میگذاشتم توی یخ و نمک و تخممرغها را لابهلای برنج میچیدم. آقامحمد را تا ایستگاه همراهیاش کردم، نگاهی مظلومانه به او داشتم. آقامحمد گفت: «مامانجان، تو امروز جور دیگری به من نگاه میکنی. گویی میخواهم بروم و دیگر برنگردم.» گفتم: «نه، مامان به قربانت.» یک بسته شکلات که از سر سفره نذری حضرت عباس(ع) گرفته بودم، به او دادم. گفتم: «وقتی داری میروی منطقه، تو و دوستانت، در ماشین بخورید. به یاد مامانت هم باش. در پناه حضرت عباس(ع) باشی.» لبخند زد و گفت: «مامان حتماً به یادت هستم. مگر میشود مادر خوبمان را فراموش کنم.» وقتی که میرفت من از پشت سر، همین طور قد و بالایش را نگاه میکردم؛ با یک حسرتی...»
سیدمحمد در عملیات والفجر8 با دستور مستقیم فرمانده لشکر، برای انجام مأموریت محوله، راهی خط شد. در میان گرد و خاک و غریو بولدوزر، به زدن خاکریز مشغول بود. با هوشیاری، دقت عمل و شجاعت، با همه توان و قدرت، جاده فاو ـ بصره را از وسط نصف میکرد و جلوی تانکهای دشمن را با زدن خاکریز میگرفت. به صدای انفجار خمپارهای که از اطراف به گوش میرسید، توجهی نداشت. تانک دشمن بولدوزرش را نشانه رفته بود، امااو با ارادهای استوار، به مأموریتش فکر میکرد، که ناگهان تیر مستقیم دوشکا سینهاش را شکافت و در پنجم اسفند 1364 برای همیشه آسمانی شد.
پدری که خود تازه از منطقه جنگی بازگشته بود و از شهادت سیدمحمد هم خبر داشت، در این فکر به سر میبرد که چگونه باید به چشمهای مادر سید نگاه کند و حقیقت را بگوید ...! اما حاجیهخانم، خود مشغول آب و جارو کردن منزل و شکستن قند بود؛ بعد از خداحافظی آخر اطمینان داشت که دیگر محمد به لقاء دوست خواهد پیوست. روز تشییع، مادر، تا گلزار شهدای تنکابن، کفن پوشید و خود، فرزندش را در گهواره قبر گذاشت و بعد از گفتن لالایی، با او خداحافظی کرد. 60 روز پس از شهادت سیدمحمد، فرزندش سیدمحمدمهدی به دنیا آمد.
«برگرفته از کتاب فاتحان فاو»