نام پدر : علی اکبر
تاریخ تولد :1337/03/02
تاریخ شهادت : 1361/03/03
محل شهادت : خرمشهر

وصیت نامه

*وصيتنامه شهيد حسين اكبري*

 

 

بسم ا... الرحمن الرحيم

انالله و انااليه راجعون: همه از خدائيم و بازگشت مان بسوي اوست. باري اين رودخانه خروشان زندگي با آن همه جوش و خروشش و با همه تندي و عجله اش از سراشيبيها و آبشارهاي كوچك و بزرگ سرانجامش رسيدن به اقيانوس بيكران و آرام است. و اين شتري است كه به در خانه همه مي خوابد و فقط دو فرق دارد خوابيدن شتر[] اينكه گروهي به استقبال آن مي روند و او را به مهماني مي خوانند "مرگ آگاهانه" و گروهي نيز يا بي تفاوت هستند يا آنكه از آن مي گريزند. كه اين خود جهل فاحشي است كه هرگز نمي توان آنرا با آب و رنگ دادن بزرگش نمود و جلوه زيبائي داد. و هميشه كم بودند انسانهائي كه براي زنده كردن ماهيت دروني انسان همان ارتباط با ا...[] زنده كنند. اما اين كار بسيار خطرناك بود و هست و خواهد بود. چرا كه هر روز جهل خوب زيستن خوب[] و خوب پوشيدن همه اينها را براي خود جهان ما را فرا گرفته است. اما با همه خطراتش اين كاروان كوچك در تمام طول تاريخ براي احياي يك مطلب يعني الله، نه احياء يك كلمه است كه احياء تمام انسانهاي محروم و در بند و اسارت ابرقدرتها است. چه زيبا ايستاده اند "كربلا" و شهيد قلب تاريخ است و قلب كربلا حسين است كه هر چه و هر كه بر عليه ظلم ايستاد آن مكان كربلا و قلب كربلا نيز حسين است. لحظه اي به كاروان كوچكي بنگريد كه در هواي گرم كربلا پيرمردي با كهولت سن و با ريشي سفيد رهبري اين كاروان كوچك به كوچكي همه حقيقت در طول تاريخ را به عهده دارد عجبا او را چه شده كه چنين سر از پا نمي شناسد با سپاهي اندك در برابر اقيانوسي بيكران از لشكر باطل كه گرداگرد آن خيمه هاي پشمين ساده را به محاصره گرفته اند همه اقوامش را به مبارزه عليه لشكر دشمن مي خواند و يكي بعد از ديگري از پير و جوان و نوجوان تا كودك 6 ماهه را به اين جنگ نابرابر و به وسعت همه جنگهاي نابرابر در طول تاريخ را به صحنه مي فرستد راستي چه شده است كه تمامي لشكريان همه در گرداگرد اويند همه چشم اميد به آن خيمه پشمين كهنه دوخته اند. آيا درون خيمه انباشته از طلا و جواهرات همه چشم از آن بر نمي كنند. مي گويند نه جواهر نيست كه مسلمان است. باز عجيب تر كه اينكه آنها در كوچه هاي مدينه[] و يا در كنار كعبه خانه خدا در مكه صداي صوت قرآنشان گوش فلك را كر مي كند و يا سيل جمعيت مسجد كوفه[] هر صبح و ظهر و شام به نماز مي ايستند مسلمان نيستند. مگر اين لشگر عظيمي كه او را به محاصره گرفته مسلمان نيست؟ بلي او هم مسلماني است. پس صيت (علت) چيست كه يكي در مدينه شب را تا صبح نماز شب مي خواند. آن ديگر صبح تا شام در كنار كعبه با صداي بلند قرآن مي خواند و آن ديگري در مسجد بزرگ كوفه نماز را به جماعت مي ايستد و اين دو گروه در اين سرزمين گرم در مقابل هم به صف ايستادند و آن پيرمردي كه با چهره نوراني و محاسني سفيد از اين خيمه به آن خيمه مي رود و همراهانش را تشويق به جنگ مي كند و خود در عصر آن روز كه عاشورايش نامند يكه و تنها در مقابل دشمن قرار مي گيرد نيم نگاهي به جنازه هاي يارانش و سپس بانگ بر مي آورد. "هل من ناصراً ينصرني" آيا كسي هست كه ياريم كند او كه خود مي بيند و مي داند كه در آن وقت هرگز كسي به ياريش نخواهد رفت پس صيت (علت) چيست كه اين چنين مي گويد من يعني من رهروان راه حسين در طول تاريخ صدايش را مي شنوند صدا كه خود او را هم مي بيند كه در ميان اجساد به خون غلطيده تكيه بر شمشير داده و رو به سوي ما و ما را به كمك مي خواهد نه خود را كه حق را چرا كه او حق است من اكنون صداي حيات بخش او را به گوش مي شنوم بسوي او ميروم. نه او كه شبهي در جلو چشمانم است به سوي حق كه خود او حقيقت است و بر عليه ظلم و ظالمين در طول تاريخ، من خود كاملاً مي دانم كه در مسير اين رفت بازگشتي وجود ندارد اما مي روم با خون گرم خويش به گرمي خون همه شهيدان تاريخ از هابيل تا كربلا و تا امروز، با خون سرخم بر قلب تاريخ خواهم نوشت كه "حق پيروز است" و تو زماني اين نوشته را مي خواني كه من نيستم نه در تاريخ كه در ميان شما و در جمع شما از شما مي خواهم كه رسالت خون حسين و خون تمامي شهيدان اين انقلاب را، تو خواهرم و تو اي برادرم اين رسالت بس سنگين را به دوش كشيده و به قابيليان خونخوار تاريخ بگوئيد كه ديگر دير شده است چرا كه هنوز خون پاك هابيل در رگهايمان مي تپد. و شما پدر و مادر من مبادا گريه كنيد بعد از حياتم طوري باشيد كه قابيليان به خويش بگريند نه آنكه آنها را خوشحال كنيد مجلس ختم مرا با نهايت سادگي به سادگي مجلس زينب براي عزيز و برادرش حسين گرفت. اگر پول از من مانده باشد ابتدا آنرا به مستمندان بدهيد و بقيه را صرف تعليم و تربيت فرزندم در مكتب حسين صرف كنيد. من نيز چشم انتظار اويم كه با مرگ آگاهانه به سراغم آيد و شما برادران و خواهرم فضه بدانيد كه بعد از حياتم همه اعمال شما را زير نظر دارم تمام كارتان را براي خدا كنيد كه در اين راه شايد خوشنودي خلق را بر داشته باشد و شايد هم نداشته باشد. اميدوارم كه اين مرگم شهادت باشد و از شما تمنا دارم كه نگذاريد كه اسلامم بر زمين بپوسد و سنگرم خالي بماند سلاح مرا بدست گيريد و با تمام قدرت بر فرق سر هر چيز منهاي خدا (الله) بگوبيد. مبادا گول فرزندان طلحه و زبير را كه در كوچه و خبايان دم از حكومت علي مي زنند تا با نام علي جوانان ما را به تباهي بكشند بخوريد چنانكه فرزند حسين حقيقت عصرمان رهبر عزيزمان امام خميني فرمودند كه: خطر اين منافقين بيشتر از مشركين و كافران است. سخنان ابراهيم زمانمان را با جان و دل گوش دهيد و آن را به كار بنديد كه اين بزرگترين نعمت الهي است كه به ما ارزاني داشته در خاتمه باز هم از شما مي خواهم كه مجلس ختم مرا با كمال سادگي با نان و خرما برگذار كنيد. وصي من پدر من و ناظرم برادرم عيسي هستند و در ضمن حتماً جسدم را در امام زاده خودمان در نزديكي ديوار آن دفن كنيد اگر مي توانيد هر جمعه يكبار بر مزارم آمده و فراموششم نكنيد.

 

برادر شما حسين اكبري

راهيست راه عشق كه هيچكس گناه نيست                           آنجا جز آنكه جان سپارند چاره نيست.

22/10/59 حسين اكبري

 


زندگی نامه

شهید «حسین اکبری دنگ‌سری»

نام پدر: علی‌اکبر

دوم خرداد 1337، خداوند هدیه‌ای به «علی‌اکبر و رقیه» داد که از سر ارادت خاص علی‌اکبر به اباعبدالله، «حسین » نام گرفت.

دوران ابتدائی حسین، در روستای «دنگ‌سرک» سپری شد. سپس با اتمام مقطع راهنمائی، به هنرستان صنعتی ساری راه یافت و در رشته اتومکانیک، موفق به کسب مدرک دیپلم شد.

حسین در دوران تحصیل، از جمله کسانی بود که سبب کشاندن بچه‌ها به خیابان‌ها، جهت انجام تظاهرات شده بود.

در ایام انقلاب، عضو انجمن اسلامی هنرستان بود و با تشکیل گروهی ده نفره از بچه های مذهبی، به تکثیر اعلامیه‌های امام خمینی می‌پرداخت و آن را به طور مخفیانه در هنرستان پخش می‌کرد. با این‌که ساواک در آن دوره، در اوج قدرت بود، اما حسین با گذشت زمان، اعلامیه‌ها را به صورت علنی در شهر توزیع می‌کرد و از انجام این کار، هیچ ابایی نداشت.

خواهرش «فاطمه» می‌گوید: «یک‌بار که در حال پخش اعلامیه بود، موقع بازگشت، به یک درجه‌دار بر خورد. درجه‌دار نیز، او را دستگیر کرد؛ اما چون مدرکی از او نگرفته بود، وی را مورد ضرب و شتم قرار داد و اسمش را در لیست خود ثبت، و بعد رهایش کرد.»

با این‌حال، حسین دست از مبارزه نکشید.

او در سال 1356، با چندتن از روحانیون حوزه علمیه قم آشنا شد که اعلامیه‌ها و عکس امام را برایش می‌فرستادند و او در سطح شهر پخش می‌کرد. حتی در ماه رمضان همان سال(1356)، او با قطع برق، توانست عکس امام را در تکیه بچسباند.

او اگرچه در ابتدا با مخالفت تعدادی از طرفداران دستگاه پهلوی روبه‌رو شد، اما در ماه محرم، توانست با همکاری چند تن از دوستان خود، صدها برگ را که روی آن شعار «مرگ بر شاه» نوشته بود، در بین مردم پخش کند.

اولین راهپمایی روستایش نیز، به‌وسیله او و دوستانش، در محرم 1357 برگزار شد.

به گفته پدرش: «حسین خیلی دوست داشت به مدارج بالای علمی برسد. او دانشجوی دانشگاه شریف بود؛ اما با شروع انقلاب که دانشگاه‌ها تعطیل شد، مجبور شد درسش را رها کند.»

«صغری قاسمی»، بانوی مومنه‌ای بود که در سال 1358 با حسین، برای ازدواج هم‌پیمان شد. «صابر»، ماحصل این زندگی مشترک است.

حسین، بعد از این‌که در سال 1359 به عضویت سپاه در آمد، رهسپار میدان‌های نبرد با دشمن شد.

این پاسدار گرانقدر، سرانجام در 4/3/1361 در خرمشهر، در اثر ترکش خمپاره، به فیض شهادت نائل آمد و در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرد شد.