شهید «عیسی اکبری»
نام پدر: حاجعلی
سال 1343 بود که خداوند «عیسی» را به «حاجعلی و ماهننه» هدیه داد. به گفته پدر، او هشتم محرم به دنیا آمد. «بزمینآباد» روستایی از توابع بخش میاندرود ساری است که عیسی، کودکیاش را در آنجا سپری کرد. پدرش کارمند صنایع چوب و کاغذ بود.
عیسی تحصیلات ابتدائی خود را در مدرسه «خیام» زادگاهش گذراند و برای ادامه تحصیل در مقاطع راهنمائی و دبیرستان، به «ساری» آمد. تا دوم دبیرستان، در رشته تجربی، در دبیرستان «طالقانی» درس خواند.
آن زمان، پدر، کشاورزی و نجّاری هم میکرد. به گفته خودش، کار کشاورزی بدون کمک بچهها پیش نمیرفت. از اینرو، عیسی هم در کار کشاورزی و هم در نجّاری به پدرش کمک میکرد. اگرچه عیسی، تابستانها علاوه بر کشارزی، در کلاسهای قرآنی هم شرکت میکرد.
با شروع انقلاب، وقتی با نام امام خمینی(ره) آشنا شد، عیسی از جمله کسانی بود که در سخنرانیهای مذهبی شرکت میکرد. در همین زمان بود که حاجعلی، دو پسرش «ابراهیم و عسکری» را به حوزه علمیه نکا میفرستد تا درس طلبگی بخوانند.
پسر بزرگش را هم بعد از شروع جنگ، برای دفاع از کشور به جبهه میفرستد. عیسی هم وقتی میبیند برادرش به جبهه رفت، با اصرار زیاد از پدر میخواهد که او را نیز به جبهه بفرستد. در نتیجه، پدر راضی شده، عیسی نیز راهی میشود.
او در 22/7/1361 به استخدام سپاه در میآید. پدر میگوید: «عیسی بعد از رفتن به جبهه، دوست داشت که من هم جبهه را تجربه کنم. به همین خاطر، روزی به من گفت: بابا! یکبار هم که شد، بیا جبهه برویم تا آنجا را ببینی. بالاخره موفق شد و سه ماهی را با هم در جبهه بودیم. آنجا بود که برای اولین بار، لباس پاسداری را بر تن پسرم دیدم. او فاصله بین دهلران و مجنون را که تقریباً 120 کیلومتر بود، میپیمود تا به دیدارم بیاید.»
حاجعلی ادامه میدهد: «در یکی از مرخصیها آمد و گفت که قصد ازدواج دارم. وقتی از او اسم شخص موردنظر را پرسیدیم، نام خانم «زهرا حسنی» را برد.»
و این وصلت در سال 1364 صورت گرفت. ثمره این ازدواج، یک پسر به نام «جابر» است.
مادر نقل میکند: «یکبار که عیسی به مرخصی آمده بود، پدرش گوسفندی را قربانی، و بین مردم تقسیم کرد. عیسی تا این خبر را شنید، ناراحت شد و گفت : مگر شما راضی نیستید که شهید شوم؟! دفعه بعد که به مرخصی آمد، به من گفت: مادر! به پدر بگو گوسفندی قربانی کند. به او گفتم: دفعه قبلی که پدرت قربانی کرد، ناراحت شدی . حالا میگویی که گوسفند قربانی کنید؟! در جواب گفت: مادر جان! در راه آمدن، ماشین ما به داخل درهای افتاد، ولی هیچکدام آسیب ندیدیم. دلم نمیخواهد به این نحو بمیرم. دلم میخواهد در جبهه شهید شوم.»
پدر میگوید: «خیلی به بیتالمال اهمیت میداد. روزی در ساختن خانه او با کمبود سیمان مواجه شدیم. من برای گاوداری خودم سیمان گرفته بودم که میخواستم از آن، برای ساختن خانه عیسی استفاده کنم؛ امّا اجازه نداد و گفت: «من میخواهم در آن خانه نماز بخوانم. چرا باید سیمانی که به نام درست کردن گاوداری دریافت کردی، در ساخت منزل من مصرف شود!؟»
فروتنی عیسی تا جایی بود که وقتی همسرش از او می پرسید: «چهکاره هستید؟ میگفت: سفرهانداز رزمندگان هستم.» و در جواب اینکه: «چرا کارت را از ما پنهان میکنی؟ میگفت: نمیخواهم از مشکلات کاریام اطلاع پیدا کنی تا ناراحت شوی.»
«ابراهیم» ـ برادر عیسی ـ میگوید: «سال 1365، چند روز مانده به عملیات، آقای نورعلی شعبانی به عیسی تماس گرفت و گفت که صاحب فرزند شدی. پاسخ داد: خداحفظش کند! ولی عملیات در پیش است؛ دیدار به قیامت! اگرچه بعد یکساعت، مرخصی گرفت و با یک جعبه شیرینی برگشت و آن را بین دوستانش پخش کرد.»
عیسی در عملیات کربلای 1 از ناحیه کتف، و در والفجر 8 از ناحیه پای راست مجروح میشود؛ امّا باز به راه خود ادامه میدهد.
عیسی، عاقبت در 29/10/1365 طی عملیات کربلای 5 در شلمچه به شهادت میرسد و بعد از گذشت نه بهار، به آغوش خانواده برمیگردد. پیکر پاک این شهید، بعد از تشییع اهالی شهر، در «امامزاده عبدالله» زادگاهش به خاک سپرده شد.