شهيد «بهمن كياني گلوگاهي»
نام پدر: اسماعيل
بهمن 1338 به نيمه تقويم رسیده بود كه با قدومش به کاشانه «اسماعيل و ليلا»، بهاري زودهنگام را برای آنها به ارمغان آورد. دومين فرزند خانواده، برخاسته از دامان خانوادهای محبَ اهل بيت(ع) در «گلوگاه».
پیشه پدر، جنگلداری بود و هنر مادر، خانهداری و فرزندپروری.
«بهمن» با اتمام دوره ابتدائی در دبستان «مازیار» زادگاهش، وارد مدرسه راهنمایی «شهریار» زادگاهش شد. سپس، با فوت پدرش، به سبب احساس مسئوليت در قبال خانواده، ترک تحصیل کرد و به اشتغال روی آورد. از اینرو، مدتي در اصفهان، و مدتی دیگر نیز در كارخانه سيمان شهر نكا و گرگان مشغول به کار شد.
جوانمردي و حقجوئياش، از همان ایام نوجوانی براي اطرافيانش هويدا بود. «باقر تباكي» از دوستش در اینخصوص ميگويد: «من و بهمن، در دوران راهنمائي، بيشتر با هم بوديم. او فردی رفيقدوست و بامحبت بود. در درگيريهايي كه بين دانشآموزان ايجاد ميشد، اگر يك نفر از نظر جسمي ضعيف بود، بهمن هميشه مدافعش بود.»
در بیان تقیدات دینی این فرزند نیکسیرت، همین بس که همواره در ادای واجبات و مستحبات، بهخصوص نماز شب، اهتمامی خاص داشت. قرآن، این مصباح هدایت بشر را نیز، پیوسته به گوش جان میسپرد و در عمل به فرامین آن، کوشا بود.
با شروع انقلاب، بهمن خيلي زود در بطن اين قيام مردمي قرار گرفت و همراه «منصور و رحيم كلبادينژاد و محمدتقي عظيمي»[1]، به انجام مبارزات سیاسی روی آورد.
با پیروزی انقلاب، او همچنین در همان ماههاي اول پیروزی، با دفتر حزب جمهوري اسلامي در گلوگاه تعامل برقرار كرد.
با تشکیل بسیج، بهمن فعالیتهایش را در قالب تشکیل جلسات قرآن و کلاسهای عقیدتی ـ سیاسی، در راستای روشنگری نسل جوان تحقق بخشید.
بهمن در 16 آبان 1358، جهت آموزش نظامی خدمت سربازي، راهي شاهرود شد و بعد از آن به تهران رفت. او بيشتر دوران خدمتش را در بخش عقيدتي ـ سياسي ارتش گذراند. بهمن تا زماني كه در تهران بود، به طور مستقيم، با دفتر حزب جمهوري اسلامي ارتباط داشت. حتی در روز شهادت «آیتالله بهشتي»، در دفتر حزب حضور داشت و از واقعه آن روز بينصيب نماند.
آقای تباکی در ادامه نقل میکند: «روز شهادت آقای بهشتي، من و بهمن در ساختمان حزب بوديم. خيلي دلم ميخواست در جلسه آن روز شركت كنم؛ امّا به ما اجازه ورود به سالن را ندادند. بعد از اقامه نماز، قرار شد كه جلسه ديگري هم برگزار شود؛ اما چند دقيقه بعد، احساس كردم زمين زير پايم لرزيد و همه چيز جلوي چشمانم تيره و تار شد. كمي كه حالم بهتر شد، بهمن را كنارم نديدم. ساختمان حزب هم در حال سوختن بود. گيج به اطراف نگاه ميكردم كه خدايا! چه اتفاقي افتاده است! بعد به زور تمركزم را به دست آوردم و از جايم بلند شدم.»
اذعان مادر نیز در اینباره شنیدنی است: «بهمن مرا برای انجام معاینه پزشکی به تهران برده بود.وقتی به آنجا رسیدیم، او و آقای تباکی، جهت ادای نماز راهی دفتر حزب شدند. دو ساعت از شب مانده بود که برایم خبر آوردند که آنجا بمبگذاری شد و دکتر بهشتی به شهادت رسید. وقتی جلوی حزب رفتم، دیدم اسامی شهدا و زخمیها نوشته شده است، اما اسم فرزندم نبود. فکرکردم که او به شهادت رسید.آن شب به تمام بیمارستانها سرکشی کردیم؛ اما بهمن را پیدا نکردیم. تا اینکه متوجه شدیم در بیمارستان لقمانِ لویزان بستری است.»
بهمن با شروع تحرکات عناصر ضد انقلاب در سیاهکل و لاریجان، در آن خطه حضور پیدا کرد. او در مبارزه با منافقان، لحظهاي از پاي نمينشست و شبانهروز مشغول گشتزني بود. لذا، تشكيل گروه «سياهجامگان» با همراهي دوستانش، از جمله اقدمات وی، جهت سركوب این گروهکها بود. وظيفه اين گروه، اين بود كه با اين افراد در هر جا و مقامي، به شدت برخورد كنند.
با آغاز جنگ تحمیلی، بهمن ادامه خدمت خود را در جبهه سرپل ذهاب از سر گرفت.
او در 16 اسفند 1360، در کسوت بسيج ويژه، مشغول به خدمت شد. تا اینکه در 13 خرداد 1361 به عضويت رسمي سپاه بندرگز در آمد. از اینرو، او بلافاصله جهت گذراندن دوره آموزش عمومي پاسداري، به پادگان «المهدي» چالوس اعزام شد.
در نهایت با اتمام این دوره، او در واحد عمليات سپاه بهشهر به ادای تکلیف پرداخت.
بهمن در دومین اعزامش، در سال 1361 به عنوان مسئول دسته، راهی مناطق عملیاتی شد. سپس با حضور در عملیات والفجر 6 در سال 1362 آسیب دید. ناگفته نماند که سه بار دیگر نیز در جبهه، جنوب دچار جراحت شد.
بهمن در کسوت جانشین و فرمانده گردان توپخانه لشکر، معاون و فرمانده گردان و معاون تیپ 3 لشکر نیز، خدمات ارزندهای از خود ارائه نمود.
آوردگاه عملیاتی والفجر 8 هم، از جمله میدانهای حضور او به شمار میرود.
نوروز سال 1365 که هنوز مرخصي پانزده روزه بهمن به اتمام نرسیده بود، به منطقه بازگشت.
لیلا آخرین لحظه دیدار فرزندش را به تصویر میکشد: «موقع رفتن، گفت: ديگر نميآيم. بعد بچهاش را در آغوش كشيد و بوسيد. وقتي ميخواست با دوستانش حركت كند، دوباره از ماشين پياده شد و فرزندش را بوسيد. به او گفت: من ميروم و ديگر برنميگردم. به من هم گفت: مادر! ميدانم كه شهيد ميشوم.»
و عاقبت، بهمن در 9 فروردين 1365 با اصابت تركش در «فاو»، مجروح شد و در راه انتقال به بيمارستان، به شهادت رسيد. سپس طي مراسم باشكوهي، با بدرقه همسرش «سیدهزهرا نبوی» و یادگارانش «محمد، اسماعیل و معصومه»، در بوستان شهداي «سفيدچاه» آرام گرفت.
و اما روایتی از «حسینعلی کلبادی» در باب همرزم آن روزهایش؛ «در ادامه عمليات، در جلسهاي كه با فرمانده لشكر داشتيم، منطقه را براي ما توجيه كرد. بعد از روشن شدن وضع منطقه، آقاي قرباني ـ فرمانده لشکر 25 کربلا ـ بهمن را به عنوان فرمانده محور عمليات در جاده شني به كارخانه نمك انتخاب كرد و مرا به منطقه ديگري فرستاد. او در همان جلسه، به پشت من زد و گفت: جاي عمليات، همان جايي است كه فردا قرار است به مهماني شهداي گلوگاه بروم. چند روز قبل، نيروهاي بسيجي گلوگاه در قالب گردان امامحسين(ع)، در همانجا عمليات كرده، عدهاي شهيد شده بودند. بعد از نماز ظهر، من و بهمن با هم وداع كرديم. به او گفتم: از طريق بيسيم با من در تماس باش، تا اگر مشكلي داشتي، بيايم. او مرا بوسيد و گفت: من ديگر مشكلي ندارم؛ مشكلم حل شد. خداحافظ! بهمن بعد از استقرار در خط اول، براي توجيه كار، فرماندهان گردان و مهندسي را جمع كرد كه ناگهان خمپارهاي وسط اين جمع به زمين نشست و عزيز مهربان ما را به جمع خوبان بُرد.»
[1]. هر سه عزیز به شهادت رسیدند.