«یک بار پدرش گفت، تا حالا جبهه بودی، زحمت خود را کشیدی و از مملکت دفاع کردی؛ الان دیگر من پیر و شکسته هستم؛ مادرت هم همینطور. دیگر نرو! گفت: آیا وقتی گندم را از زمین کشاورزی به منزل میآوردید، خمس آن را میدهید؟ گفتیم: بله! گفت: پس چطور هفت پسر دارید و میترسید یک نفر را در راه خدا بدهید؟! روز قیامت چگونه میتوانید در روی حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) نگاه کنید؟ میگویید که اینهمه بچه داشتم و نگذاشتم جبهه بروند؟!»
مادر از کودکانههای او میگوید: «وقتی چهار، پنج ساله بود، هر غروب همراه پدربزرگ پدریاش به مسجد گرجیمحله میرفت. میگفت: من جانماز میخواهم. من هم برایش یک جانماز کوچک درست کردم. تسبیح و مهر هم در آن گذاشتم. رفقای پدربزرگش در مسجد، سر به سر او میگذاشتند و مهر و تسبیح او را میگرفتند. بچههایم هر شب قرآن میخواندند و پدربزرگشان از آنها اصول دین میپرسید.»
مادر شهید:
ذکر خاطرهای از مادرش در اینخصوص خالی از لطف نیست: «روزی یکی از همسایهها به خانهمان آمد و گفت که دخترتان را از مدرسه بیرون کردند. گفتم: چرا؟ گفت: عکس شاه را از دیوار کلاس برداشت و پاره کرد. زینالعابدین که تازه به منزل رسیده بود، پرسید: چه شده است؟ ماجرا را برایش توضیح دادم و گفتم: من پنج، شش تا بچه دارم؛ میترسم مأمورین بیایند و ما را بیچاره کنند! او صورت خواهرش را بوسید و گفت: کار بسیار خوبی کردی. آفرین بر تو! بعد تعداد زیادی اعلامیه به او داد و گفت: اینها را هم تقسیم کن.»
«وقتی نیروهای انقلابی، ژاندارمری را گرفتند، او هم در آنجا بود؛ حتی قرآنی را که از مشهد خریده بود، برای افتتاحیه به آنجا برد. یک شب که خیلی باران میبارید، با چوبدستی و فانوس پیش برادرم «ابوالحسن» رفتم و گفتم: زینالعابدین هنوز از ژاندارمری به خانه برنگشته است؛ میترسم او را بکشند. برادرم گفت: میروم و او را میآورم. وقتی رفت، پسرم ناراحت شد. فهمید که من او را فرستاده بودم. برای همین نیامد. اما من، چوب را گرفتم و پیشش رفتم. وقتی مرا دید، گفت: مامان! مگر جان من از بقیه عزیزتر است!؟ ما داریم انقلاب میکنیم. همه این مسائل را باید ببینیم. چرا اینطوری میکنی؟ تو پنج بچه داری. چرا هیچ کدامشان برای این انقلاب نروند؟! آنقدر با من صبحت کرد که خوف خدا در دلم افتاد.»
«مهدی صادقی» درباره همرزم آن روزهایش میگوید: «در غائله گنبد، یک شب پشت سنگر خوابش برد. ما هر چه فریاد زدیم، بیدار نشد. گفتیم که او یا شهید شده است، یا زخمی. او بالای ساختمان نگهبانی میداد. با اینکه رفتن به آن قسمت دشوار بود، اما به سختی به آنجا رفتیم. دیدیم انگار در پر قو خوابیده است. بعد از دو ساعت، او را بیدار کردیم و پرسیدیم: چه شد که خوابیدی؟ او هم شروع به عذرخواهی کرد. از بس که طی آن چند روز خسته شده بود، خوابش برد.»
گلگفتههای «عبدالله ملکی» نیز، از همرزم دیرینش شنیدنی است: «از همان موقع، محورهای مرزی جنگ، وحشتناک بود. با وجود عناصر ضد انقلاب در روستا، اگر میگفتند که یک بسیجی در روستا مریض است، او آمبولانس نمیفرستاد؛ خودش با ماشین میرفت و آن بسیجی را میآورد. چیزی را که او بلد نبود، ترس بود. حتی به ما هم یاد داده بود که آن اوایل، چطور شب در کردستان حرکت کنیم. یک بار من و او داشتیم از کوملهای که تسلیم شده بود، بازجویی میکردیم. آن اسیر میگفت: یک شب در جاده دیدیم یک بولدوزر دارد میآید؛ جلویش هم یک دوشکا بود. ما آن لحظه فهمیدیم که فقط تو هستی که در تاریکی شب میتوانی حرکت کنی. با اینکه میدانستی ما در منطقه کمین داریم، علیرغم اینکه نُه نفر بودیم، میترسیدیم تو را کمین بزنیم. پیش خودمان میگفتیم که تو زنده میمانی و ما را میکشی.»
«حمید تفضلی» هم، از خاطرات آن روزهای دوست و همرزمش، اینگونه سخن میراند: «غذای بچههای جندالله تمام شده بود. ادوات پشتیبانی در چناره بود که فاصله زیادی با بچهها داشت. ابوعمار به او گفت: دیر وقت است، الان نرو! گفت: وقتی بچهها در آنجا گرسنه هستند، انگار من گرسنه هستم. من باید به چناره بروم و برایشان تدارکات بیاورم. با توجه به وجود ضد انقلاب، آن منطقه خیلی خطرناک بود! حدود ساعت ده شب، من و او به چناره رفتیم و تقریباً ساعت یکونیم، با تدارکات پیش بچهها برگشتیم.»
پدرشهید
مادرشهید؛
«یک شب زینالعابدین برایم زنگ زد و گفت که فردا صبح بهشهر هستم. آن روز صبح، دست و دلم به کار نمیرفت. پدرش را برای خرید به بازار فرستادم. سماور را روشن کردم و بعد، به منزل پسرم رفتم. عروسم گفت: برایتان مهمان آمد. گفتم: اصلاً حوصله ندارم. مادران شهیدان «عسگریپور و علیپور» بودند. به آنها گفتم: زینالعابدین میخواست بیاید، اما هنوز نیامد. نمیدانم چه شده است! گفتند: میآید جنگ است دیگر! وقتی خانه برگشتم، دیدم سر و صدا میآید. فکر کردم بچهام آمد. دیدم همینطور جمعیتی از مردم، دارند به سمت منزلمان میآیند. میگفتند که برای زینالعابدین آمدهاند. گفتم: نه! او مجروح شد. من دیشب با او صبحت کردم؛ گفت که میخواهم بیایم. اما زینالعابدین همان شبی که به من زنگ زده بود، به شهادت رسید. وقتی جنازهاش را آوردند، یک قرآن در جیبش بود.»