نام پدر : اسماعیل
تاریخ تولد :1337/01/02
تاریخ شهادت : 1361/08/11
محل شهادت : عین خوش

وصیت نامه

                                   * وصیت نامه شهید اسرافیل کهن جویباری*

 

                                                              «بسم الله الرحمن الرحیم»

فراموش نکنید دنیا به آخر می رسد، سعی کنید به دنیا دل نبندید و خود را مهیای سفر آخرت کنید.

«وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْ‏ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرینَ، الَّذینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصیبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ» (سوره بقره آیه 155 و 156)

«هر آیینه بیازماییم شما را به چیزی از ترس و گرسنگی و کاهش از مال ها و جان ها و میوه ها و مژده ده به صبر کنندگان، آنان که هرگاه پیشامدی رسد، می گویند ما از خداییم و به سوی او باز می گردیم.»

خوف از مرگ برای آن است که مرگ را آخر زندگی بداند و کسی می ترسد که با مرگ به نابودی برسد و یا به مراحلی از جزا و عقاب برسد، لکن اگر ما به سلامت ایمان از دنیا برویم، چه در جبهه های جنگ که جبهه شهادت است و چه در پشت جبهه های جنگ، آن هم جبهه جنگ و شهادت است. اگر ما نائل شویم به فیض شهادت باکی از این نداریم که در این دریای پر خروش عالم شکست بخوریم.

شکست یا پیروز بشویم، پیروزیم. اگر ما در آن مرحله از مسیر که داریم پیروز از کار در آییم، مرگ ما پیروزی است و حیات ما نیز پیروزی است.

زندگی ماندن نیست، زندگی بودن نیست، زندگی میخ شدن در یک جا نیست، زندگی رفتن است، زندگی شدن است و در مسیر الله قرار گرفتن و سپس آخرین مرحله ایثار، به خدا پیوستن است. زندگی که در چهارچوب خورد و خواب باشد، چه فرقی دارد با زندگی یک حیوان. خدایا! می خواهم مردانه بمیرم و در این مردن مظلومیت خود را ثابت کنم.

خدایا! نمی خواهم در رختخواب بمیرم، می خواهم در حالی که با دشمن تو به جدال بر می خیزم، کشته شوم و به این کشته شدن هم افتخار می کنم و باکی از مرگ ندارم و این مرگ سرخ را آنچنان به آغوش می کشم که مادر، فرزند خردسالش را به آغوش می گیرد و در این مسیر اگر دست هایم را قطع کنند و پاهایم را قطع کنند و اگر بدنم را تکه تکه کنند و سر نیزه گلویم را بفشارند و چشمانم را از حدقه درآورند و این عمل را هزار بار انجام دهند مطمئن باشند که با شمشیر ایمانم در مقابل این همه شکنجه های به ظاهر فریبنده تسلیم زور نخواهم شد و دست از یاری فرزند زهرا(س) بر نخواهم داشت.

خدایا! تو یارم باش. از تو مدد می خواهم چون هدف فقط تویی.

شهادت نردبان عشق برای رسیدن به وصال توست، خدایا جز عشق دیدار تو چه چیزی می توانست مرا به اینجا بکشاند، خداوندا تو شاهد باش که من نمی خواهم در بستر بمیرم، نمی خواهم در پیری گناهکار و سیه دفتر بمیرم.

خداوندا! تو از درون با خبری که من از تمام لذائذ دنیا دست کشیدم. می توانستم در کنار زن و فرزندم بنشینم. نه، هرگز! من و پژمردگی، خموشی و خفتن در یکجا، خدایا برایت تکلیف نمی کنم ولی دلم می خواهد که در فصل جوانی و دلاور وار در سنگر بمیرم.

بله، افسوس که بیست و چند سال از عمرم گذشت و هنوز در اندر خم یک کوچه ام و در مقابل این همه نعمت های بزرگی که نصیبمان شد، ناسپاسی کردم، رهبری امام مان بود که توفیق نیافتم آنطور که در گفتارش تفکر کنم، اندیشه کرده باشم و هزار افسوس که با او هم عصر بودم ولی از ولایتش بهره نجستم و به دستورات او فکر نکردم تا راه را بیابم.

ای ملت مسلمان ایران، ای سپاه، ای بسیج، ای روحانیت، ای همه انسان های آزاده جهان، من یک شهیدم و حق حیات داشتم. به جرم حق طلبی بدنم را چاک چاک کردند، بدانید، پیام من شهید مظلوم، امام، امام، امام را تنها نگذارید. مردم همه مصائب را می توانید تحمل کنید ولی مصیبت فراقت امام را هرگز قبول نکنید.

هنوز دیر نشده خدا را به مظلومیت امام حسین(ع) سوگند دهید که طول عمر به امام امت عطا فرماید و او را آخرین ذخیره و ولی فقیه قبل از ظهور امام مهدی(عج) قرار دهد.

خدایا، معبودم، معشوقم، من با تو مناجات دارم، من دل از غیر تو برکندم و به تو پیوستم، بارالها، تو می دانی و از نهاد من باخبری و بسوی آن عمل که خودت دوست داری مرا رهبری کن، من از نادانی خود نزد تو پوزش می خواهم.

اما سخنی با تو همسرم، ای یار همیشگی ام، همسر باوفایم، همسرم می دانم الان برای من ثانیه شماری می کنی تا که برگردم، اما این را بدان که خدا مرا به مهمانی خودش دعوت کرده است و روز موعود کم کم دارد فرا می رسد و وعده خدا حق است و انشاءالله دیدارمان در قیامت. مبادا با دیدن جنازه ام خودت را ببازی، تو باید هچون شیر زن کربلا زینب(س) کوه استقامت باشی و بر خود ببالی که همسر یک شهیدی، مبادا لباس سیاه بر تن کنی و همچنین لباس سیاه بر قامت رسای فرزندم، من راضی نیستم. هیچ می دانی، حجاب تو باید از سرخی خون من کوبنده تر باشد. ای مادر فرزندم، به پسرم بگو که بابات به سفر رفته است و بر نخواهد گشت، دیگر دست نوازش به سر و صورت تو نخواهد کشید. دیگر مادر تنها شده است و نخواهد خندید.

 به پسرم بگو که تو عصای پیری مادر خواهی شد. به پسرم بگو که تو باید از این به بعد لباس رزم را بر تن کنی و اسلحه پدرت بر گیری تا محو کامل ستم و ستمگر در سراسر جهان، یک لحظه بر زمین نگذار. و از خصوصیات من برایش تعریف کن و هیچ گاه او را از کلام خدا و قرآن دور نکن و متکی به خود بار بیاور که بتواند یک سرباز و خدمتگزار نمونه برای اسلام و امام زمان(عج) باشد. می خواهم که آرم سپاهی ام را از لباسم برکنی و بر بازوان فرزندم ببندی تا زمانی که حقایق را درک کرد، آن وقت آرم را بر سینه اش نصب کن تا دشمن بر قلب او نفوذ نکند. بعد به او بفهمان که مهدی برادرش و فاطمه خواهرش انگار از یک مادر متولد شدند و تو و شهربانو مثل دو خواهر، همدیگر را تنها نگذارید. شماها رسالت تان خیلی سنگین است. شما میراث بر دو شهیدی هستید، در عین حالی که دو برادر بودند، همرزم و محرم راز همدیگر بودند. شماها قدر خود را بدانید و نمونه برای همسر شهیدان آن حومه باشید.

خدمت مادران عزیز، رحمت خدا به مادرانی که فرزندان نیرومند خود را به میدان دفاع از حق فرستادند و به شهادت ارجمند آنان افتخار می کنند. مادرم راهی که من انتخاب کردم، راه حقیقت و پیروزی است.

سلام بر تو که بالاخره بر احساس مادرانه ات پیروز شدی و فرزند را روانه میدان نبرد حق بر باطل کردی و گفتی تو را در راه خدا هدیه انقلاب اسلامی می کنم و من به وجود همچو مادری افتخار می کنم. مادر بهتر از جانم، تو از سلاله بانوی نمونه اسلام، زهرا(س) هستی و در بهتر تربیت کردن فرزندانت بکوش.

پدر جانم، از تو می خواهم که راهم را ادامه دهی و درود خدا بر تو باد که همچون ابراهیم فرزندت را به قربانگاه عشق فرستادی و یقین می دانم، برادرانم، راه خدا بهترین راه هاست و جز اسلام و قرآن به چیز دیگری فکر نکنید.

خواهرانم شما زینب وار پیام شهیدان راه خدا را بگوش جهانیان برسانید، حجاب و پاکدامنی را سرمشق زندگی بدانید و همچون زینب در برابر نا ملایمات دست و پنجه نرم کنید.

مرا در امامزاده ابراهیم در کنار برادرم اصغری دفن کنید. مواظب باشید که در تشییع جنازه ام یک غیر مسلمان و سرمایه دار، دنبال جنازه ام نیاید. من از مال دنیا جز ساعتی که دستم هست چیز دیگری ندارم. امیدوارم که بعد از من بدهید به فرزندم سعید و به امور مالی سپاه بگویید که 500 تومان از حقوقم کم کند و همچنین مبلغ دو هزار تومان را بابت خرج هایی که شاید استفاده های شخصی و بی مورد از تلفن یا ماشین و یا هر چیز دیگر کرده باشم، بگیرند.

خدایا، بارالها! تو را به مادران در انتظار فرزند نشسته و به فرزندان چشم براه پدر و به همسران شوهر از دست داده و به معلولین انقلاب، این شهیدان زنده ما، شهیدانی که همانند حسین(ع) غریبانه می جنگند و شهید می شوند قسم، امام مان را تا انقلاب حضرت مهدی(عج) منجی انسان ها نگهدار.

و در آخر از تمام کسانی که مرا می شناسند، می خواهم هر بدی و یا ناراحتی از من دیدند، امیدوارم با بزرگواری شان مرا ببخشند.

به نام الله حامی مستضعفان، دشمن مستکبران

در بهــشت ســـــرخ زهــــــــــرا                   بهــــرت از خـــون لاله چیـــدن

گـــــریه در آن ســـــرزمین کــــن                  نـــاله از گـــل های دین کــــن

یــــادی از ام الــــــبنین کـــــــن                  حـــق خلاقـــــــی مجیـــــدم

گـــــریه را سر کـــــن در آنجـــــا                   دیــــده را تر کـــــن در آنجـــــا

 یــاد اکــــبر کــــن در آنجـــــــا                   مــــن که قبــــرش را ندیـــــدم

بــــی پســــر گردیـــده مـــــادر                    بـــی شـــوهر گردیـــده همســر

نــالــــه هایـــت را شنیــــــــدم                    مـــن بســـوی حـــق دویــــــدم

                            مــــن بــه معشــوقــم رسیـــــدم                     در ایــــن ره چنیـــن نـــوشتـــم

 

«والسلام»

«به امید پیروزی حق بر باطل»

«اسرافیل کهن جویباری»

************************************************


زندگی نامه

شهید «اسرافیل کهن‌جویباری»

نام پدر: اسماعیل

«صبح روز آخرین اعزامش، به اتفاق زن و بچه‌اش، او را بدرقه کردم. گفت: مادر! بهتر است تو نیایی. گفتم: من باید کنارت باشم. نمی‌توانم در خانه بمانم. پسرش «سعید» را روی دوشم گذاشتم و همراهش تا امام‌زاده رفتم. بعد بچه را از من گرفت و به آغوش کشید. وقتی او و یکی دیگر از پسرانم، سوار ماشین شدند، دستش در دستم بود که ناگاه دستش را رها کرد و گفت: خداحافظ مادر جان! گفتم: خدا به همراهت پسرم! ان‌شاءالله حضرت زهرا مادرت شود و سر تو را به زانو بگیرد. وقتی رفت، همان‌جا که ایستاده بودم، نشستم و با خود گفتم: حتما یکی از پسرانم برنمی‌گردند.»

با مادرانه‌های «رضوانه»، گذری به تقویم سال 1337 می‌زنیم؛ آن‌گاه که در آغازین روزهای بهار، هم‌صدا با نوای آسمانی اذان صبح، صدای گریه نوزادی با نام «اسرافیل» در کاشانه او  و «اسماعیل» طنین‌انداز شد؛ نورسیده‌ای برخاسته از طبیعت زیبای «باغلو» از توابع «گیل‌خواران» در جویبار.

به دلیل مهاجرت خانواده، دوره ابتدائی تحصیلی اسرافیل، در دبستان «مسعود سعد» روستای «عرب‌خیل» بابلسر گذشت. سپس با گذر از مقطع راهنمایی، موفق به اخذ مدرک دیپلم رشته طبیعی از دبیرستان «دکتر شریعتی» بابلسر شد.

مادر از آن روزها می‌گوید: «وقتی در کلاس اول ابتدائی بود، یک روز به من گفت: مادر! یکی از بچه‌های کلاس از قم، قرآن می‌آورد. گفتم: بگو برای تو هم بیاورد. پولش را من می‌دهم. لذا از لحظه‌ای که قرآن را گرفت، شروع به خواندن کرد. حتی در دوران انقلاب، همیشه در نماز جمعه و جماعت شرکت می‌کرد. مشوق بچه‌های دیگر هم بود. برای همین، خانواده‌های‌شان با او درگیر می‌شدند که تو بچه‌های ما را از راه به در کردی. نمازت را در خانه بخوان. کاری نکن که تو را جوری بزنیم که فقط استخوان‌هایت را برای پدر و مادرت بفرستیم.»

در بیان اوصاف اخلاقی این فرزند نیک‌سیرت، همین بس که در ادب و تواضع نسبت به والدین، زبانزد بود و در اطاعت‌پذیری از آنان، پیشتاز. علاوه بر آن، به سبب گشاده‌رویی و صدق گفتار در نزد دیگران از محبوبیتی وافر بهره داشت.

با گفته‌های پدر، فصل انقلاب زندگانی اسرافیل را چنین مرور می‌کنیم: «آن روزها دوستانش را در مسجد جمع می‌کرد و تا صبح، برای‌شان درباره امام خمینی و اهداف انقلاب  حرف می‌زد. گاهی حتی روزها به خانه برنمی‌گشت. از این‌رو، ما مجبور بودیم برای پیدا کردنش به همه‌جا برویم. او بیشتر اوقات، به همراه دوستانش برای انجام فعالیت‌های سیاسی، به این طرف و آن طرف می‌رفت. بعد از برگشت به خانه، وقتی از او سوال می‌کردیم که کجا بودی؟ می‌گفت: ما جایی نمی‌رویم که شما از آن می‌ترسید. هر جا باشیم، بالاخره بر می‌گردیم.»

با پیروزی انقلاب و تشکیل بسیج، فعالیت‌هایش را در راستای تحقق دستاوردهای انقلاب در جذب جوانان به حضور در صحنه‌های انقلابی از سر گرفت.

در سال 1358 جامه پاسداری را زینت تن خود کرد و جهت سرکوب غائله گنبد، راهی این خطه شد.

رضوانه از حال آن روزهای فرزندش چنین می‌گوید: «یک شب با پلاستیکی پر از لباس به خانه آمد. پرسیدم: این چیست؟ گفت: لباس دامادی من است. گفتم: خب، حالا بپوش ببینم. وقتی لباس را پوشید، بالا و پایین پرید و گفت: یعنی من داماد شدم. بالاخره قبول کردی، مادر؟! گفتم: پسرم! خدا قبول کند! خندید و گفت: خوش به حالم! مادرم می‌گوید: خدا قبول کند!»

اسرافیل در 14/04/1359 در سمت فرمانده گروهان از گردان رزمی ،رهسپار میادین نبرد شد.

سال 1360 نیز، جهت یاری برادران رزمنده‌اش به جبهه جنوب عزیمت کرد.

فرماندهی گروهان از گردان روح‌الله، فرماندهی گروهان از گردان امام محمدباقر و معاونت گردان، از جمله خدمات ارزنده اسرافیل در سال 1361 به شمار می‌رود.

«حسن ملاآقازاده» در باب هم‌رزم دیرینش این‌گونه روایت می‌کند: «وقتی می‌خواستیم برای انجام عملیات محرم اعزام شویم، قرار بود عملیاتی در جنگل آمل انجام شود. برای همین، گردان‌ها را به مدت پانزده روز، از آمل به پادگان «گل دمبل» محمودآباد انتقال دادند. یک روز قبل از اعزام به منطقه، پای اسرافیل شکست. من او را برای درمان به سپاه بابلسر تحویل دادم. ولی ساعت 8 صبح فردا، او با پای گچ گرفته  و عصا به دست، به محمودآباد برگشت. شهید «عیسی ذوالفقاری» که فرمانده گردان بود، گفت: چرا با این وضع آمدی؟ برو! هر وقت حالت خوب شد، برگرد. گفت: من مدت‌ها منتظر بودم که در جبهه حاضر شوم؛ حالا که این فرصت پیش آمد، نمی‌خواهم آن را از دست بدهم. آقای ذوالفقاری گفت: برادر عزیز! تو با این پای شکسته، کارایی لازم را نداری. اگر با این وضعیت بیایی، چهار، پنج نفر فقط باید مراقب تو باشند. جواب داد: مرد عمل در میدان عمل مشخص می‌شود. بالاخره اسرافیل با رضایت شهید ذوالفقاری آمد. او در تمام مدتی که ما در پادگان شهید بهشتی مستقر بودیم، او در همه تمرینات شب و راهپیمائی‌ها با همان پای شکسته، پیشاپیش گروهان شرکت می‌کرد.»

و سرانجام، اسرافیل در 11/08/1361، طی عملیات محرم در موسیان، به جمع هم‌سنگران شهیدش پیوست. سپس با وداع همسرش «زینب بیگیم»، تا بوستان شهدای «امام‌زاده ابراهیم» بابلسر بدرقه شد.