نام پدر : علی
تاریخ تولد :1344/08/01
تاریخ شهادت : 1366/12/28
محل شهادت : خرمال

وصیت نامه

*توصیه نامه شهید منصور کلبادی نژاد*

 

به شما توصیه می کنم که پشتیبان ولایت فقیه باشید. در انجام واجبات و ترک محرمات بکوشید. نماز خود را اول وقت به جا آورید. در محافل مذهبی شرکت کنید. به شما توصیه می کنم که جامعه اسلامی باید عاری از هر گونه کردار و رفتارهای غیر اسلامی باشد و باید در مقابل عواملی که مانع ایجاد یک جامعه اسلامی می شود مبارزه کرد. عزیزان برای پیشرفت مملکت به تحصیل علم بپردازید.


زندگی نامه

شهید «منصور کلبادی‌نژاد»

نام پدر: علی

«عبدالرحمان، ابراهیم و منصور»، نام سه تن از امام‌زاده‌های «سفیدچاه» است. پدربزرگش به تأسی از این سه امام‌زاده، نام او و برادرانش را انتخاب کرد.»

این، گفته‌های «مرضیه» است؛ مادر مومنی که در آبان 1344، صاحب فرزندی شد که نامش را «منصور» نهادند.

منصور از کودکی، همراه همیشگی پدرش «علی»، در مسجد و مراسم دینی بود.

شوق یادگیری قرآن در او به گونه‌ای بود که ایام تابستان را به مکتب‌خانه می‌رفت و نزد «کربلایی‌کلثوم»، قرآن می‌آموخت.

با اتمام مقاطع ابتدائی و راهنمایی در مدرسه «مازیار» زادگاهش، تحصیلاتش را در دبیرستان «شهید بهشتی» فعلی این شهر از سر گرفت.

ناگفته نماند که منصور، کلاس اول و دوم ابتدائی را به‌دلیل هوش بالا با هم خواند و از معلمش «یزدان خداجوی»، یک گلدان هدیه گرفت.

در بیان تقیدات دینی این فرزند نیک‌سیرت، همین بس که در ادای فرائض واجب و مستحب، اهتمامی خاص داشت. با قرآن، این مصباح هدایت بشر نیز، مانوس بود و در عمل به فرامین آن، کوشا.

او که همواره خود را به زیور خصائل نیک می‌آراست، در ادب و تواضع نسبت به والدین، و اطاعت‌پذیری از آنان، زبانزدی خاص داشت. همچنین، به سبب خوش‌روئی و ملاطفت در رفتار و گفتار با دیگران نیز، نزد همگان محبوب بود.

با ظفرمندی انقلاب، منصور فعالیت‌هایش را در دفتر حزب جمهوری، پایگاه بسیج، انجمن اسلامی، گشت‌های شبانه و حضور در جلسات سیاسی و دینی از سر گرفت.

با گفته‌های «رضا محمودجانلو»، فصل انقلاب زندگی همکلاسی‌اش را چنین مرور می‌کنیم: «در سال 58 که در دوران راهنمایی بودیم، اوج فعالیت گروهک‌های ضد انقلاب بود. دو، سه نفر از معلم‌های‌مان از لحاظ عقیده، منحرف بودند و دائم در کلاس از سازمان منافقین طرفداری می‌کردند. منصور که تحمل این عقاید منحرف را نداشت، می‌گفت که نباید در کلاس او شرکت کنیم؛ حرام است. ما هم در کلاس به دوگروه تشکیل شده بودیم. یک دسته طرفدار منافقین که معلم‌ها با آن‌ها همکاری می‌کردند؛ و یک عده هم من، منصور، رحیم کلبادی‌نژاد[1] و سمیع‌الله مظفری بودیم. مسئولیت این گروه، با منصوربود. وقتی معلم به کلاس می‌آمد، او به بچه‌ها اشاره می‌کرد. بعد با هم از کلاس خارج می‌شدیم و به حیاط مدرسه می‌رفتیم. مدیرمان که یک اخراجی بود، ما را تهدید کرد که همه شما را مردود می‌کنم. اما منصور، یک‌تنه در برابر او می‌ایستاد و می‌گفت: اشکال ندارد. بهتراز این است به کلاسی برویم که در آن، علیه انقلاب حرف می‌زنند. ما شهید دادیم و اجازه نمی‌دهیم این حرف‌ها در کلاس زده شود. عاقبت،کار به جایی کشید که منصور با مدیر مدرسه درگیر شد. بعد، ما را از مدرسه اخراج کردند. تا این‌که با آمدن افرادی انقلابی به آن مدرسه، دبیرمان اخراج شد.»

با شروع جنگ تحمیلی، منصور در ابتدای حضورش در جبهه، یک نیروی عادی بود. سپس، بعد از طی دوره آموزش در پادگان نصر تهران، به عنوان فرمانده دسته، جانشین و فرمانده گردان امام‌حسین(ع) مشغول به خدمت شد. علاوه بر آن، در کسوت پیک تیپ و مسئول نظارت محور تیپ یک نیز، خدمات ارزنده‌ای از خود ارائه نمود.

عملیات‌های کربلای 1، قدس 1 و 2 ، والفجر مقدماتی، 4 و 6، از جمله آوردگاه‌های حضور منصور به‌شمار می‌رود.

ناگفته نماند که منصور در طول مدت حضورش در دوران دفاع مقدس، سه بار دچار جراحت شد.

خاطرات «مهدی خادملو»، از هم‌رزم آن روزهایش شنیدنی است: «در عملیات والفجر 6 در منطقه عملیاتی چیلات، آماده خط‌شکنی شده بودیم. وقتی وارد منطقه شدیم، دیدیم مقداری موانع و سیم خاردار مانده که برداشته نشد. همان موقع، دستور حرکت هم داده بودند. اگر ما نمی‌رفتیم، شاید مشکلات جدی برای کلیه یگان‌های حاضر در خط، به وجود می‌آمد. منصور این‌جا به عنوان فرمانده می‌بایست نیروهای خود را هدایت می‌کرد؛ اما بچه‌ها پشت سیم‌خاردار متوقف شده بودند. فرصتی برای برداشتن موانع درآن تاریکی شب نبود. در این لحظه، او اُورکت خود را درآورد و روی سیم‌خاردار گذاشت و بعد، رویش خوابید تا نیروها از بدنش رد شوند. بچه‌ها کمی امتناع کردند؛ اما بعد با اشاره او، یکی پس از دیگری، با رد شدن از جسمش، از سیم‌خاردار عبور کردند و به موانع یورش کردند.»

منصور علاوه بر حضور مستمر در میدان مبارزه، در پشت جبهه نیز، با حضور در سخنرانی‌ها و محافل مختلف، در صدد تبیین مسئله جنگ، اهمیت حضور در جبهه و دفاع از انقلاب بود.

او در تهیه و توزیع کمک های مردمی به منطقه نیز، تلاشی وافر داشت. 

منصور تابع محض رهبر بود. بارها به او می‌گفتند: «تا کی می‌خواهی به جنگ بروی؟» می‌گفت: «تا زمانی که جنگ است؛ چون امام امرکرده است.»

سخنش در باب  مقوله جنگ این‌گونه بود: «شرکت در جنگ، تکلیفی الهی است. امروز جنگی شده، و ما باید در آن، آزمایش شویم. هر کس باید خودش را محک بزند. چنان‌که در زمان امام‌حسین(ع) جنگی بود که در آن، طرفداران واقعی ایشان مشخص شدند. غیر طرفدارانش هم همین‌طور. امروز دوباره دوران امام‌حسین(ع) تکرار شده است. حالا به فرموده امام، این جنگ حق علیه باطل است که به ما تحمیل شده است. پس، وظیفه تک تک جوانان این است که بیایند و از مملکت خود دفاع کنند؛ چون امام‌شان امرکرده است.»

وامّا روایتی از مادر؛ «وقتی راهی جبهه شد، خیلی دلتنگش می‌شدم. شب‌ها به حیاط می‌آمدم و با ستاره‌ها حرف می‌زدم. هر بار که به منطقه می‌رفت، نمی‌گذاشت بدرقه‌اش کنم. می‌گفت: مادر! همین دم در بایست. من می‌روم، تو از همین‌جا به من نگاه کن. من هم از همان دم در نگاهش می‌کردم و با گریه، پشت‌سرش آب می‌ریختم.»

و سرانجام، منصور در 28 اسفند 1366، طی عملیات کربلای 10 در منطقه خُرمال به فیض شهادت نائل آمد و به جمع هم‌کلاسی‌های شهیدش، چون «علیجان خواجیان و رحیم کلبادی‌نژاد» پیوست. سپس، بعد از تشییع بر شانه‌های اهالی شهر، در آرامگاه شهدای «سفیدچاه» آرام گرفت؛ جایی که اینک، تنها مأوای همسرش «مهناز امیرخانلو» و دردانه‌اش «مطهره» است.

«شیرعلی مجریان» از نحوه شهادت هم‌رزمش می‌گوید: «قبل از شروع عملیات کربلای 10، در نزدیکی‌های دزلی، آماده حرکت به سمت منطقه بودیم. منصور در آن روز، نسبت به عملیات‌های قبل، حال دیگری داشت. نیروها را به ستون کرد و از ابتدا تا انتهای ستون، یکی یکی با همه روبوسی کرد و حلالیت گرفت. گویا می‌دانست این آخرین دیدار است. بعد، با دستور حرکت، نیروها رهسپار منطقه شدند. او از جلو حرکت می‌کرد. دشمن منطقه را شیمیائی زده بود و خیلی از بچه‌ها آلوده شده بودند. ما از پشت سر حرکت می‌کردیم. وقتی به منصور رسیدیم، برای ادامه عملیات، از او کسب تکلیف کردیم. وی کاملا شیمیائی شده بود. بچه‌ها دورش بودند. منصور دیگر نمی‌توانست حرف بزند. گفتم پیشش بمانم؛ امّا او با اشاره دستش، فهماند که ادامه بدهیم. ما به سمت جلو حرکت کردیم. چند لحظه بعد، حال منصور بد شد و او را با سختی، به عقب منتقل کردند؛ در حالی که او به شهادت رسیده بود.»



[1] . شهید.