نام پدر : محمد اسماعیل
تاریخ تولد :1349/12/10
تاریخ شهادت : 1366/03/31
محل شهادت : ماووت

خاطرات

مادر شهید: وقتی برادرش حسین شهید شد، ایشان هم گفت: مادر می خواهم به جبهه بروم. گفتم: تازه سه ماه از شهادت برادرت گذشته است. صبر کن تا یک خرده از نظر ما محو شود، بعد تو برو. فعلا هنوز کوچکی. ولی ایشان گفت: تفنگ برادرم افتاد، برادرش باید برود. محمدزمان که زن و بچه دارد نمی تواند برود ولی من باید بروم و بالاخره هم موفق شد. حتی به آقای باقری که پدر شهید بود و خدا رحمتش کند، به حرف او گوش می داد گفتم: آقای باقری شما بیایید یک چیزی به حجت بگو که جبهه را ترک کند و شور آن از سرش بیفتد. شاید حرف شما را قبول کند. ایشان هم به خانه ما آمد و به او گفت: حجت جان الان موقع جبهه رفتن تو نیست؛ مادر و خواهرت تنها هستند، تازه برادرت شهید شده. او در حالی که راه می رفت این شعر را خواند: هرکس به طریقی دل ما می شکند/ بیگانه چدا، دوست جدا می شکند/ بیگانه اگر می شکند، حرفی نیست/ از دوست بپرسید که چرا می شکند. بعدش گفت: ایشان که فامیل ماست نباید این حرف را به من بگوید.

 

محمدناصر کشاورزیان ـ برادر شهید: در طول دوران جنگ اهالی خانواده ما همدیگر را می دیدند؛ یعنی هروقت یکی از برادران در بهشهر بود، دوتای دیگر در منطقه جنگی بودند. من هم دائما یا در زاهدان بودم یا در جنگ. با توجه به این که خانه مستقلی هم از خودم نداشتم و مستاجر منزل مردم بودم، مجبور شدم وقتی برادرم حسین در جنگ است، اثاثیه منزل خودم را با گاری دستی از منزل صاحب خانه به منزل مادرم که یک اتاق بیشتر نبود، انتقال بدهم تا به عنوان سرپرست مادر، خواهر و برادرم حجت باشم. وقتی در مسیر انتقال، حجت با اعتراض مادرمان مواجه می شد که به او می گفت: گاری را کمتر بار بزن و اثاثیه سنگین را بلند نکن. ایشان می گفت: من فقط منتظر یک امضا ایشان هستم تا رضایت بدهد و به جبهه بروم. اگر این کار را نکند، خیلی آرام گاری را به داخل رودخانه هل می دهم. ایشان که نمی تواند مرا بزند، چون فورا فرار می کنم، به خیابان می روم و داد می زنم ای مردم من گرسنه و یتیم هستم، شما به من رحم کنید. در نتیجه آبروی خانواده را می ریزم. این طوری می خواست از من برای رفتنش رضایت بگیرد.

 

هاجر کشاورزیان ـ خواهر شهید: یکی از هم رزمان و دوستان شهید می گفت: ایشان خیلی شوخ طبع و خوش اخلاق بود. کاش ایشان یک بار دیگر به مرخصی می آمد تا شما می دیدید که در این مدت کم چه قدر او مهربان تر و خوش اخلاق تر شده که توانست با این خصوصیت فرماندهان خودش را راضی کند او را به خط مقدم جبهه بفرستند.