مادر شهید: شهید بسیار مردم دار بود و به داد مردم می رسید. وقتی که به شهادت رسید مردم پیوسته می آمدند به ما می گفتند فرزند شما این کار را برای ما کرد یا آن کار را کرد. یک بار یک خانم که کاشمری و اینجا بود، بعد از شهادتش آمد خانه ما و مثل ابر بهار گریه می کرد. گفتم حاج خانم شما مگر پسر مرا می شناسید که گریه می کنید؟ گفت: الهی بمیرم، همیشه برایم نفت و ذغال و نان می آورد. حتی بعد از چهلم شهید یک پیرمرد آمد مغازه ما و گفت: فلانی کجاست؟ گفتند ایشان شهید شد. پیرمرد دو دستی کوبید روی سرش و گفت ای خدا چرا او رفت جبهه و شهید شد. او تازه برای ما درمانگاه درست کرد، می خواست حمام هم درست کند و به داد ما برسد. گفتم خواست خدا بود که رفت جبهه و شهید شد. جاذبه و محبوبیت شهید خیلی خوب بود. با مردم خیلی خوش رفتار و خوش برخورد بود.
مادر شهید: بار آخر که داشت به جبهه می رفت، آمد نزد من و گفت: مادر می خواهم به جبهه بروم. گفتم از طرف من مجازی، برو ولی به خانمت بگو. به خانمش که گفت، راضی نبود. گفت می روی و شهید می شوی ولی بالاخره راضی اش کرد و رفت. آنقدر آن روز خوشحال شد که بشکن می زد. همیشه می گفت دوست دارم شهید شوم که سرانجام شهید هم شد. حتی خانمش یک روز ناراحت بود و گفت: اگر اینجا نمی آمد، به جبهه هم نمی رفت. رشت که بودیم همیشه می خواست به جبهه برود ولی مادرم جلوی اش را می گرفت ولی اینجا نه شما جلوگیری کردید گفتید نرو و نه این که برادرش محمدآقا گفت نرو. رفت و شهید شد. همان شب خانمش خواب نما شد و در خواب شهید به ایشان گفت: تو که می گویی چرا رفت و شهید شد، همان روز سرنوشت من این بود. اگر آن روز شهید نمی شدم، تو دوست داشتی من در بستر بمیرم؛ سرنوشت من این بود که گلوله به گلویم بخورد.
محمدناصر کشاورزیان ـ برادر شهید: من به علت شهادت دوتا از برادرها ممنوع الجبهه بودم؛ یعنی سپاه از اعزام من جلوگیری می کرد. یک روز ساعت نه و نیم صبح دیدم همکارها می گویند تلفن داخلی شما را می خواهد. داداش شما هست. گفتم او این وقت صبح اینجا چه کار می کند؟ دیدم می خواهد عازم جبهه شود. در بسیج مرکزی بهشهر ایشان را دیدم. آستین ها را بالا زده بود و برای زدن آمپول کزاز آماده بود. با آن که ممنوع الجبهه بودم ولی سپاه برگه اعزام مرا آماده کرده بود و باز نامه برای رفتن داشتم. به ایشان گفتم من می روم، شما نرو. ایشان یک نگاه حسرت باری به من کرد و گفت: من که آمادگی اعزام دارم، سوار مینی بوس هم دارم می شوم، شما می خواهید نگذارید من بروم. گفتم بسم الله. فقط مرا در روز قیامت فراموش نکن که ایشان هم اعزام شد و ما را در فراغ خودش داغدار کرد.
هاجر کشاورزیان ـ خواهر شهید: وقتی شهید برای دومین بار مجروح شد، من در منزل آنها رشت بودم. صورتش طوری بود که وقتی وارد حیاط منزل شد، او را نشناختم. او برگشت به من گفت هاجر مرا نمی شناسی؟ من همسرش را صدا زدم و گفتم: زن داداش نمی دانم چه کسی آمده که او را نمی شناسم. وقتی جلو آمد، مرا بغل کرد و بوس داد، گفتم آه! عبدالله تویی؟ صورتت چرا اینطوری شده؟ گفت مجروح شدم.