خواهرش«هاجر» از آن زمان میگوید:«یک بار در راهپیمائی، جلوی شهربانی بهشهر، چوبی به سرش خورد و تا دو،سه روز سرگیجه داشت.وقتی حالش بهتر شد، دوباره به راهپیمائی رفت.میگفت: آنقدر این فعالیتها را ادامه میدهیم تا رژیم ستمشاهی سرنگون شود.»
پدر در این خصوص اذعان میدارد: «در اولین اعزامش به او گفتم: پسر جان! بنشین و درست را بخوان! گفت:جنگ الان به خون ما نیاز دارد و ما باید برویم. آن موقع که امامحسین(ع) میگفت، آیا کسی هست که مرا یاری کند، ما نبودیم؛ اما الان با پیروی از خون شهدای صدر اسلام، باید راهی جبهه شویم.»
همرزمش، می گوید: «یک ساعت قبل از عملیات، به خاطر نبود آب گرم، او با آب سرد غسل شهادت کرد. من و بچه ها به او گفتیم: لااقل یک کتری آب گرم برای خودت حاضر کن! گفت: دیگر وقتی ندارم.»