مادر شهید می گوید: همیشه خوب بود و با همه ی بچه هایم فرق داشت، اگر یک روز به او غذا نمی دادم اعتراض نمی کرد. اگر مهمانی داشتیم و غذا سر سفره کم بود آنقدر صبرمی کرد تا مهمان ها غذای شان را بخورند و سیر شوند و اگر غذایی اضافه می آمد می خورد وگرنه چیزی هم نمی گفت.
مادر شهید می گوید: آخرین باری که می خواست برود دنبال خواهرش زهرا می گشت تا از او خداحافظی کند من هم همراه او تا ایستگاه (ترمینال) رفتم، همان جا احساس کردم که این آخرین باری است که می رود و دیگر بر نمی گردد. وقتی که با او خداحافظی کردم دلم یک جوری شد در حالی که دفعات قبل حتی زمانی که به سربازی می رفت این احساس را نداشتم و دیگر مطمئن بودم که پسرم شهید می شود و همین طور با گریه به خانه برگشتم ولی او تا لحظه ی آخر می خندید.
خواهرش - زهرا – می گوید: همان ابتدای ازدواج ام یک روز رفتم مغازه خرید کردم که پول اش هزار تومان شده بود، تقریباً یک سبد پر وسایل بود! پولی همراه ام نبود تا به فروشنده بدهم؛ صبح فردای آن روز برادرم رفت و پول من را پرداخت کرد گفت که از خواهرم پول نگیر. ایشان از همه لحاظ به ما کمک می کرد!