*زندگی نامه شهيد صفر قنبري*
نام پدر: اسماعيل
به سبب تولدش در ماه صفر، به اين اسم ناميده شد. نوزادي كه در 1/3/1345، با قدومش، كاشانه «اسماعيل و خديجه» را غرق شادي ساخت. «صفر»، اولين فرزند خانواده بود و چشم و چراغ پدر و مادري كه با روزي حلال، در چالوس روزگار ميگذراندند.
صفر در دوازده سالگي به همراه خانواده به روستاي «گرامجان» چالوس مهاجرت كرد. از اينرو، تحصيلات خود را تا پايه سوم راهنمايي در همين محل ادامه داد.
به گفته خانواده، «از كودكي، اشتياق به حفظ قرآن و انجام فعاليتهاي ديني داشت. حتّي بزرگتر كه شد، سعياش بر اين بود كه ضمن آموزش احكام اسلامي به ديگران، آنها را به رعايت فرمانهای دين ترغيب كند. علاوه بر آن، نماز شبش ترك نميشد و اكثر اوقات در صفوف نماز جماعت حضور پيدا ميكرد.»
در اوصاف خصوصيات اخلاقي صفر، همين بس كه فردي خوشرو و رئوف بود و در رفتار با والدين، مؤدب. گذشته از آن، به ديگر اعضاي خانواده نيز احترام ميگذاشت و از آنها ميخواست حرمت پدر و مادر را حفظ كنند.
گفتههای خواهرش «معصومه»، در اینباره شنیدنی است: «در حفظ تمامی صفات اخلاقی، دینی و اجتماعی، کوشا بود. حتی آداب لباس پوشیدن و راه رفتن را نیز رعایت میکرد. علاوه بر آن، در تواضع و صداقت هم، الگوی خانواده و بستگان بود.»
حضور در راهپيمائيهاي ضدّ طاغوت، توزيع پوستر و شعارنويسي، از جمله فعاليتهاي انقلابي اين نوجوان بابصيرت در آن ايّام به شمار ميرود.
دوستش «ربیع ذوالفقارپور» میگوید: «قبل از پیروزی انقلاب، سخنرانهای بزرگی را به مسجدجامع چالوس میآوردند. صفر به اتفاق پدر مرحومش، در این مراسم حضور مییافت و به صحبتهای آنان گوش می داد.»
بعد از پیروزی انقلاب و تشكيل بسيج، صفر به اين نهاد مردمي پيوست و در اين راستا مشغول خدمت شد. او بعد از طي دوره آموزشي در مرزنآباد، راهي جبهه نبرد با دشمن شد. سپس با پوشيدن جامه پاسداري، در 2/9/1364 از سپاه چالوس، راهی جبهه مريوان شد.
سرانجام، صفر در 16/3/1367 رهسپار جنوب شد و در 6 تير همین سال، در جزيره مجنون به جمع ياران شهيدش پيوست. جسم پاكش نيز با وداع تنها يادگارش «محمداسماعيل»، در گلزار شهداي چالوس به خاك آرميد.
«سيّده رقيه بنيمهر» از همسر شهيدش ميگويد: «گاهي كه از تنهاييام به او شكايت ميكردم، ميگفت: ما هم دوست داريم در كنار شما باشيم، امّا حرف وظيفه است و امنيت كشور. حتی وقتی پسرمان پنج ماهه بود، صفر به جبهه رفت. به او گفتم: تو تازه از ماموریت برگشتی، آنقدر ضرورت ندارد که بروی. گفت: نگو نرو؛ برایت تلویزیون میخرم تا سرت گرم باشد. من میروم، چند ماهی میمانم و برمیگردم. قبل از آخرين اعزام، مرا به سفر مشهد بُرد. چند روز بعد از برگشت هم، راهي جبهه شد. حتّي چند ساعت قبل از شهادتش، با او صحبت كرده بودم.»