مادر شهید: وقتی شهید می خواست به جبهه برود، 13 سال بیشتر نداشت. بسیجی های دیگر که سن و سالش را دیدند، گفتند: او با این سن و سال می خواهد بیاید و صدام را بکشد. دیدم شهید ناراحت شد.
گفتم: یوسف جان چرا ناراحتی؟
گفت: بچه ها می گویند این با این سن و سالش می خواهد صدام را بکشد. من هم رو به بسیجی ها کردم و گفتم: من دارم یک شیر رزمنده را به جبهه می فرستم. شهید از این حرفم خوشحال شد، مرا بغل گرفت و تشکر کرد.
مادر شهید: یک روز دیدم همسایه ما آمد و گفت: یوسف زنگ زد و با شما کار دارد.
گفتم: یوسف جان چطور شد اجازه دادند زنگ بزنی؟
گفت: رفتم پادگان، مسئول پایگاه گفت: چرا به جبهه آمدی؟ تو که سن و سال کمی داری.
گفتم: شما چرا آمدید؟
گفت: من وظیفه دارم. من هم گفتم من هم وظیفه دارم از کشور خود دفاع کنم. بعد به من اجازه صحبت داد.
شهربانو قدیری ـ خواهر شهید: شهید وقتی می خواست به جبهه برود، خوشحال بود و لحظه ای آرام و قرار نداشت. همیشه به مادر می گفت: مادر برای من ناراحتی نکن. خدا را شکر کن که چنین فرزندی به شما داد. وقتی هم به مرخصی می آمد به فکر اعزام مجدد بود.
نرگس قدیری ـ خواهر شهید: شهید هربار که می خواست به جبهه برود، خیلی خوشحال بود و به هیچ کس اجازه نمی داد او را بدرقه کند. ولی بار آخر که داشت می رفت، به مادرم گفت: مادر دلم می خواهد بند پوتینم را ببندی. وقتی هم که او را تا پایگاه بسیج بدرقه کردیم، اصلا ناراحت نشد و چیزی نگفت.