شهيد «فرشاد قاسمي»
نام پدر: شعبانعلي
چهارمين فرزند و چشم و چراغ «شعبانعلي و زيبا»، در 28 شهريور 1348 در روستاي «وليآباد» تنكابن متولد شد.
«فرشاد» در دامان پدر و مادري متديّن پرورش يافت.
او به دليل مهاجرت خانواده به نوشهر، دوره ابتدائي خود را در دبستان «ايوب معادي» این شهر طي كرد. سپس، با گذر از مقطع راهنمائي در مدرسه «شهيد محسن كيا» فعلی، در روستاي «كوركورسر» نوشهر، وارد دبيرستان «ايثارگران شهيد چمران» فعلی بابل شد. او با فارغالتحصيلي در رشته علوم انساني و قبولي در كنكور، تحصيلاتش را در دانشگاه آزاد بابل، و در رشته کارشناسی الهيات عرب، ادامه داد.اما دانشجوی سال دوم بود که به دلیل حضور در جنگ، از تحصیل انصراف داد.
اوقات فراغت فرشاد، علاوه بر جوشكاري و برقكاري، با كمك به پدر و مادر در اَمر خانهداري سپري ميشد.
زیبا از فرزندش با اين توصيف ياد ميكند: «بچه بامحبّتي بود. هيچگاه نشده بود كه ما چيزي بگوييم و بگويد نه! حتّي بعدها كه سربازانش مريض ميشدند، به آنها كمك ميكرد و هوايشان را داشت.»
زیبا ادامه میدهد: «یکبار که در بیمارستان بستری بود، با پای گچگرفته به خانه آمد و گفت: مامان! کلید اتاق بالا را بده. بعد رفت یک بسته پول برداشت و گفت: یک مرد در بیمارستان فوت کرده است. دکتر میگوید که حتما باید هزینه درمان را بدهید تا جنازه را ببرید.»
فرشاد اگرچه در روزهاي انقلاب، از سنّ و سال كمي برخوردار بود، امّا به انجام فعاليتهايي، چون توزيع اعلاميه، نصب عكس امام بر در و ديوار و شركت در تظاهرات مبادرت داشت.
او در هفده سالگي، براي اوّلينبار با پوشيدن جامه بسيجي، از سپاه بابل به مناطق نبرد راهی شد.
از سال 1367 الي 1369 نيز، بارها از سپاه نوشهر، با عضويت پاسدار رسمي، راهي جبهههاي جنگ شد.
او چند باري نیز آسيب ديد، كه جهت بهبود، در بيمارستان تهران، چالوس و كرمانشاه بهسر بُرد.
برادرش در توصیف خصوصیات اخلاقی فرشاد میگوید: «هرگز با صدای بلند، در خانه با پدر و مادر صحبت نمیکرد و همه حرفهایشان را با جان و دل گوش میداد. همیشه کمکحالشان بود. حتی بعد ازدواج هم، از حال آنان و خواهران و برادران باخبر بود. علاوه بر آن، با همسرش نیز رفتار خوبی داشت. آنها همیشه در تمامی مراحل زندگی و مشکلات، یار و یاور هم بودند.»
او با اشاره به تقیدات فرشاد، چنین اذعان میدارد: «همیشه نمازش را اول وقت و به جماعت میخواند. هر هفته نیز، در نماز جمعه مصلای شهر شرکت داشت. او هنگام نماز شب، قرآن تلاوت میکرد. او قرائت قرآن را نیز، به اطرافیان خود آموزش میداد.»
و امّا فرشاد به روايت همسرش «شهلا مشفق»: «در كارهاي منزل، به من كمك ميرد. وقتی از سر کار میآمدم، فکر نمیکردم که میخواهم کاری انجام بدهم. هم بچه را نگه میداشت و هم آشپزی میکرد. كارهاي فنّي و برقي را هم خودش انجام ميداد. علاوه بر آن، هواي همسايه را نيز داشت. از تجمّلگرايي به دور بود و هميشه دلش ميخواست كه ساده زندگي كند. قبل از شهادتش اخلاق و رفتارش طور دیگری شده بود. بارها میگفت که خانم! من دیگر رفتنیام. میگفتم: حرف دیگری بلد نیستی؟ وقتی از او میخواستم که برای بچهها بیشتر وقت بگذارد، میگفت: آنها را به سمت خودم نمیکشانم؛ چون بعد از شهادتم احساس دلتنگی میکنند و برای شما دردسر میشوند. او در آخرین اعزامش، خیلی شاد بود. آن روز نگذاشت بدرقهاش کنم. میگفت: در خانه بمان و بیرون نیا. هر چه نزدیکتر بیایی، من نمیتوانم بروم.»
و سرانجام، فرشاد در 21/4/1379 در گيلانغرب، طي انجام عمليات چتربازي، به فيض والاي شهادت نائل آمد. سه روز بعد، با بدرقه اهالي شهيدپرور نوشهر، در گلزار شهداي «اَلجواد» روستاي كوركورسر به خاك سپرده شد؛ جايي كه تنها ميعادگاه «مصطفي» با پدر شهيدش است.
و این روایت مادر نیز درباره فرشاد، خواندنی است: «میگفتم: اگر تو شهید شوی، ما دیگر کسی را نداریم. میگفت: مامان! من باید بروم؛ چون همه رفیقهایم شهید شدند. اگر به شهادت رسیدم، بگو: خدایا! شکر که چنین بچهای داشتم که در راه تو شهید شد. بعد، مرا به گوشهای برد و گفت: به قربانت بروم! وقتی امام علی، امام حسین و حضرت ابوالفضل شهید شدند، حضرت فاطمه و حضرت زینب گریه نکردند و فقط چادر مشکی بر سر گذاشتند. میخواهم که مثل آنها باشی. من هم به حرفش گوش کردم و در روز تشییع جنازهاش شیون نکردم. آن روز به پسرم گفتم: تو را در راه خدا و اسلام دادم. امیدوارم که لیاقت پیدا کنم که مادر شهید باشم.»