نام پدر : اصغر
تاریخ تولد :1339/07/05
تاریخ شهادت : 1364/12/10
محل شهادت : فاو

خاطرات

برادرش «مهدي» می‌گوید: «اگرچه برادر بزرگ‌تر ما بود، اما به نوعي، دوست و راهنماي ما بود. اوايل انقلاب، ما را از جنايت رژيم شاه آگاه مي‌ساخت و مشوق ‌ما براي حضور در صحنه‌هاي مبارزه می‌‌شد. می‌گفت: بايد تمام كارهاي غلط را كه شاه و دار و دسته‌اش براي‌مان به ارمغان آورده‌اند، كنار بگذاريم و فرهنگي نو، اسلامي و خدايي جانشين آن كنيم؛ يعني به فرمان امام‌مان، اسلامي عمل نماییم.»

 

او به‌خاطر خلق نيكویش، به ­عنوان معلم، به پيرانشهر اعزام شد. عسگری در آن مدت كوتاه، آن‌چنان در مدارس اين شهر كردنشين خدمت كرد كه بعد از اتمام مأموريت و هنگام خداحافظي، وقتي فهميدند كه پاسدار است، او را با تعجب در آغوش گرفتند و گفتند: «شما پاسدار بوديد و ما نمي‌دانستيم؟! پاسدارها اين‌قدر خوش‌اخلاق هستند!؟»

لذا با درك اين مسئله، عده‌اي از آنان به سپاه مراجعه كردند و خواستار تمديد مأموريت او شدند.

 

 

هم‌رزمش «سيدكريم سجادي» نقل می‌کند: «عسگری قاری، منشأ تلاش و ايثار در سپاه بود و روحيه خستگي‌ناپذيري داشت. از خصلت‌هاي بارز او برنامه‌ريزي‌اش بود.»

گفته‌هاي آن روزهاي « سردار شهیدحسن طوسي» درباره عسگری نيز شنيدني است: «حاج‌عسگري، زماني كه در فاو بودند، براي ما حكم آچار فرانسه را داشتند. با اين‌كه مسئوليت سنگين ستادي به عهده ايشان بود، اما همه‌كار مي‌كرد. از رانندگي، آشپزي، ظرف‌شويي و تميزكردن بگير، تا زماني كه آتش منطقه سنگين مي‌شد و نياز به مهمات بود.»

 

 

همسرش «فریبا تذری» از آخرين ديدارشان این‌گونه روايت می‌کند: «دم غروب که  به خانه آمد، خيلي خوشحال بود. به من گفت: پلاك را بده. اين چند سال هر وقت جبهه مي‌رفت، بدون پلاك بود. آن را به او دادم. از زير قرآن هم ردش كردم. «زينب» كه ديد بابایش لباس پوشيد و ساك دستش گرفت، بدو بدو كفشش را زیر بغلش گرفت و با زبان بچگي گفت: دَ دَ بابا! دَ دَ! او با این نوع زبانش می‌فهماند که بابا من هم مي‌آيم. بعد هم شروع به گريه کرد. عسگري، او را بغل كرد و بوسيد. گفت: زينب جان! بابا! مي‌خواهم بروم صدام را بكُشم. با بچه تا دم در قدم زد. بعد خداحافظي كرد و رفت.»