برادرش «مهدي» میگوید: «اگرچه برادر بزرگتر ما بود، اما به نوعي، دوست و راهنماي ما بود. اوايل انقلاب، ما را از جنايت رژيم شاه آگاه ميساخت و مشوق ما براي حضور در صحنههاي مبارزه میشد. میگفت: بايد تمام كارهاي غلط را كه شاه و دار و دستهاش برايمان به ارمغان آوردهاند، كنار بگذاريم و فرهنگي نو، اسلامي و خدايي جانشين آن كنيم؛ يعني به فرمان اماممان، اسلامي عمل نماییم.»
او بهخاطر خلق نيكویش، به عنوان معلم، به پيرانشهر اعزام شد. عسگری در آن مدت كوتاه، آنچنان در مدارس اين شهر كردنشين خدمت كرد كه بعد از اتمام مأموريت و هنگام خداحافظي، وقتي فهميدند كه پاسدار است، او را با تعجب در آغوش گرفتند و گفتند: «شما پاسدار بوديد و ما نميدانستيم؟! پاسدارها اينقدر خوشاخلاق هستند!؟»
لذا با درك اين مسئله، عدهاي از آنان به سپاه مراجعه كردند و خواستار تمديد مأموريت او شدند.
همرزمش «سيدكريم سجادي» نقل میکند: «عسگری قاری، منشأ تلاش و ايثار در سپاه بود و روحيه خستگيناپذيري داشت. از خصلتهاي بارز او برنامهريزياش بود.»
گفتههاي آن روزهاي « سردار شهیدحسن طوسي» درباره عسگری نيز شنيدني است: «حاجعسگري، زماني كه در فاو بودند، براي ما حكم آچار فرانسه را داشتند. با اينكه مسئوليت سنگين ستادي به عهده ايشان بود، اما همهكار ميكرد. از رانندگي، آشپزي، ظرفشويي و تميزكردن بگير، تا زماني كه آتش منطقه سنگين ميشد و نياز به مهمات بود.»
همسرش «فریبا تذری» از آخرين ديدارشان اینگونه روايت میکند: «دم غروب که به خانه آمد، خيلي خوشحال بود. به من گفت: پلاك را بده. اين چند سال هر وقت جبهه ميرفت، بدون پلاك بود. آن را به او دادم. از زير قرآن هم ردش كردم. «زينب» كه ديد بابایش لباس پوشيد و ساك دستش گرفت، بدو بدو كفشش را زیر بغلش گرفت و با زبان بچگي گفت: دَ دَ بابا! دَ دَ! او با این نوع زبانش میفهماند که بابا من هم ميآيم. بعد هم شروع به گريه کرد. عسگري، او را بغل كرد و بوسيد. گفت: زينب جان! بابا! ميخواهم بروم صدام را بكُشم. با بچه تا دم در قدم زد. بعد خداحافظي كرد و رفت.»