نام پدر : خدابخش
تاریخ تولد :1347/00/00
تاریخ شهادت : 1364/12/23
محل شهادت : فاو

خاطرات

پدر شهید می گوید: وقتی به شهید گفتم: فعلا به جبهه نرو تا برادرت از سربازی برگردد، گریه کرد و گفت: من باید بروم و خون خودم را در راه خدا و اسلام بریزم. می روم و تا 40 روز دیگر بر می گردم که رفت و هنوز 40 روز نشد، جسد شهید را آوردند.

 

حسین علی فندرسکی – برادر شهید می گوید: یزدان هیچ وقت از رفتن به منطقه با من صحبت نکرده بود، من هم وقتی با خبر شدم که او در حال اعزام بود. بنابراین برای بدرقه اش رفتم از دور می دیدم که یزدان برای رفتن چه طور تلاش می کند و خود را به آب و آتش می زند تا راهی برای رفتن پیدا کند. مسئول ثبت نام به او گفت: سن ات کم است، انشاالله به همراه نیروهای بعدی اعزام می شوی. سعی داشت او را راضی کند اما جدیت شهید آن قدر زیاد بود که مرا هم به همراهی با خودش واداشت. جلوتر رفتم و با مسئول ثبت نام صحبت کردم و از او خواستم که نام یزدان را بنویسد. ناگهان شهید یزدان با قاطعیت جلو آمد و حرف آخرش را زد. گفت: من می خواهم از جان خودم مایه بگذارم، دلم می خواهد خون ام ریخته شود. این را گفت و سوار ماشین شد. مسئول ثبت نام هم مجبور شد نام او را بنویسد.

 

اکبر ملاح- دوست و هم رزم شهید می گوید: در منطقه داشتیم نماز جماعت می خواندیم، وقتی نماز به پایان رسید، همه ی رزمنده ها باید به سر پست خودشان می رفتند. بیرون رفتیم و مشغول بستن بند پوتین هایمان شدیم. یزدان جلوی در ایستاد و به پوتین ها نگاه می کرد. به او گفتیم: چه شد؟ گفت: پوتینم نیست. گفتم: یکی از همین پوتین ها رو بپوش، بعدا پیدا می کنی. گفت: حاضرم با پای برهنه بیایم اما پوتین برادر دیگر را نپوشم. چرا که اگر من هم این کار را بکنم، با کسی که کفش مرا به اشتباه پوشید، فرقی ندارم.