مادر شهید:
شهید حسن بدون اینکه به من بگوید، به بسیج رفت تا ثبت نام کند. چون سنش کم بود اسمش را در بسیج ننوشتند. چهارده سال داشت. ساعت نه و نیم، ده بود که به خانه آمد و در حیاط شروع کرد به گریه کردن. وقتی پرسیدم چه شده؟ گفت: اسم مرا در بسیج نمی نویسند. می گویند بچه هستی. اگر می شود کارهایت را رها کن. شاید اگر امضا بدهی قبول کنند و مرا به گوهرباران ببرند. وقتی دیدم خیلی اصرار می کند، همراهش به بسیج رفتم و گفتم: چرا اسمش را نمی نویسید؟ گفتند: سنش کم است.
ولی سرانجام اسمش را نوشتند و ایشان به جبهه رفت. وقتی اولین بار از جبهه به خانه برگشت،
به او گفتم: پسرم در جبهه چه کار می کنی؟ همسایه ها می گویند پسرت چون بچه است و به جبهه رفته آنجا آبدارچی می شود و آب به رزمنده ها می دهد.
شهید گفت: مادر از این حرف مردم ناراحت نشو. من نمی خواهم بگویم پشت خاکریز با رزمنده ها و هم رزمان چه کار می کنم. عیبی ندارد، بگذار بگویند که آب می دهم.