شهيد سيّد غفار فلاح
فرزند: موسي
بهار سال 1343 به سوّمين طلوع خود رسيده بود كه نوزادي از ذرّيه سادات در روستاي «كياده» ساري چشم به جهان گشود. نامش «غفّار» بود و چشم و چراغ «موسي و صديقه» كه با پيشه كشاورزي و عرق جبين، روزگار ميگذراندند.
سالهاي ابتدايي تحصيلي غفّار در روستاي «لالا» سپري شد. سپس به مدرسه راهنمايي «البرز» در كياسر راه يافت و در پايه سوّم همين مقطع به ترك تحصيل روي آورد.
«ميررمضان» از خاطرات آن روزهاي برادر ميگويد:
«يك روز از غفّار خواستم كه با هم به شكار برويم. رسيديم به يك قرقاول. همين كه خواستم او را با اسلحه بزنم، غفّار گفت: نزن داداش! اين حيوان، مادّه است. گفتم: چشم نميزنم. كيلومترها راه رفتيم تا رسيديم به يك شكار ديگر. ديديم گوزني در حال رفتن است. به غفار گفتم: بزنم؟ گفت: صبر كن، نگاه كنم. يك دفعه صدايي از خودش درآورد و باعث فرار آن حيوان شد. گفتم: چه كار كردي؟ گفت: اين گوزن آبستن بود. خلاصه اينكه رفتيم سر چشمه، چاي درست كرديم و با هم نان و سبزي خورديم.»
اين فرزند نيك سيرت، بعد از انقلاب، فعاليتهاي فرهنگي و اجتماعي مضاعفي در راستاي تحقق آرمانهاي انقلاب انجام داد. علاوه بر آن با ارشاد جوانان، سعي در بيداري فكري آنها و سركوب توطئه هاي منافقين داشت.
او كه حضور در جبهه هاي حق عليه باطل را تكليف ميدانست، ابتدا در كِسوت بسيجي به كردستان عزيمت كرد كه منجر به جراحت وي گرديد. در نهايت چند روز در بيمارستان امام رضا (ع) مشهد تحت مراقبت قرار گرفت.
سپس با عضويت در سپاه، به عنوان كادر اركان در واحد تعاون لشكر 25 كربلا مشغول به خدمت شد. سرانجام، شهيد فلاح عزيز در 13/11/1364 در هورالعظيم به درجه والاي شهادت نائل آمد. جسم پاكش نيز با بدرقه همسرش، «سكينه كاردگر» و دو يادگارانش، «مصطفي و حسين»، در گلزار شهداي «امامزاده عباس» ساري به خاك سپرده شد.
«عين الله اَماني» درگذر از آن روزها از همرزم شهيدش ميگويد:
«فردي خوش خلق و بي ريا بود و به دوستان خود در هر زمينه اي كمك ميكرد. اهالي محل نيز دوستش داشتند و مشكلاتشان را با او درميان ميگذاشتند.»