پدر شهید: شهید زمانی که مدرسه می رفت، 15 روز مدرسه بود، یک ماه می رفت جبهه یا بالعکس؛ یک ماه مدرسه بود، 15 روز جبهه. رئیس فرهنگ به ایشان می گفت: این قدر میایی و می روی آخر تو را بیرون می کنیم. شهید هم می گفت: مرا بیرون بکنید، باید بروم جبهه.
پدر شهید: شهید همیشه می رفت روستاها و یا خود تهران برای تبلیغ کردن.یک روز زمستان که هوا هم سرد و بارانی بود، می خواستم برای نماز به مسجد بروم. ایشان هم با ماشین می رفتند برای تبلیغ. گفتم مرا هم سوار ماشین کن، ببر تا مسجد. گفت سوار نمی کنم. گفتم برای چه؟ گفت این ماشین که دستم هست، مال دوستم است؛ اگر شما را سوار کنم خیانت می کنم. گفتم من پدرت هستم. گفت پدرم باش؛ اگر هرکجا می روی، میایی تبلیغ می کنی، تو را سوار می کنم و می برم.
مادر شهید: شهید وقتی مرخصی می آمد، می گفت: وقتی اینجا می آیم، رنج می برم. آنجا بهشت روی زمین است. شما اینجا که هستید چه کار می کنید؟ زیر پنکه هستید، در اتاق گرم هستید. فکر جبهه و آن جوان ها باشید. آنجا را در نظر داشته باشید.
سید ابراهیم ساداتی اشرفی ـ هم رزم شهید: اولین عملیات والفجر8 شهید بزرگوار رفت خط و بعد از یکی، دو هفته برگشت آمد بهداری. چون مشغول اورژانس بودم، بچه ها گفتند برو بیرون، یک نفر کارت داره. آمدم بیرون دیدم شهید مهدی با یکی دیگر از بچه هاست. وقتی آنها را دیدم تعجب کردم. سر و صورت سیاه و با چفیه بسته بود. گفتم مهدی چی شده؟ گفت: جلو شیمیایی زدند. آمدند داخل و به آنها آب خنک دادم. دکتر آنها را نگاه کرد و گفت: اینها باید بروند عقب. هم از گلو آسیب دیدند، هم از کشاله ران. تاول زده بودند. قبول نکردند به عقب بروند؛ همانجا ماندند، حمام رفتند، دارو گرفتند و بعد از دو، سه روز دوباره رفتند خط. با وجود این که حالشان خوب نبود، باز هم گفتند: برویم خط، عقب نرویم. خستگی ناپذیر بودند.
محمدعلی صداقتی ـ هم رزم شهید: شهید بزرگوار اصلا به خودشان توجهی نمی کردند. وقتی به ایشان گفتم: آقامهدی تو الان مراسم عقد گرفتی، کجا می روی؟ گفت من اینها را طی کردم. تکلیف داشتم که به حرف پدر و مادرم گوش کنم که گوش کردم و آمدم روی سفره عقد نشستم. بقیه دیگر با خداست.