نام پدر : نورالله
تاریخ تولد :1344/08/10
تاریخ شهادت : 1365/01/15
محل شهادت : فاو

زندگی نامه

شهید محمد فتحاللّهی

فرزند: نورالله

در دهم آبان 1344 از مادری به نام سیده بیگم حسینی در روستای کوهسارکنده از توابع شهرستان نکا در خانوادهای متدیّن، زحمتکش و کشاورز، دیده به جهان گشود. مادر زجرکشیده شهید از سختیهای زندگی و لحظات قبل از تولد محمد میگوید:

«زندگی در آن سالها بسیار سخت بود ... غروب به صحرا رفتم چند دسته علوفه را به حیاط منزل آوردم، وقت تنگ بود، آب نبود. به صحرا رفتم از یک جوی آب گرفتم، دستهایم را شستم، نماز خواندم و ... صبح، هنگام طلوع خورشید محمد به دنیا آمد.»

محمد فرزند دوم خانواده بود و سه برادر و سه خواهر دیگر نیز داشت. پدر محمد فردی باسواد و بااحترام در روستا بود و مسئولیت شورای محل و حراست از جنگلِ منطقه را نیز برعهده داشت. مادرش نیز زنی مؤمنه و یاریگر همسرش در تأمین معاش خانواده بود و محمد نیز از ابتدا غمخوار و عاشق وی بود.

محمد در دوران کودکی به همراه خواهرش قرائت قرآن را نزد پدربزرگش آموخت. تا کلاس چهارم ابتدایی را در زادگاهش به پایان برد. از کلاس پنجم به نکا رفت و تا پایان راهنمایی به تحصیل خود ادامه داد. بهخاطر وجود روحانیت آگاه و مؤمن در روستای کوهسارکنده، رفتهرفته با آراء و اندیشههای امام خمینی(ره) آشنا شد. با شروع تحولات انقلاب، درس و مدرسه و کتاب را رها کرد و به صف مبارزان انقلابی علیه رژیم پهلوی پیوست. بعد از پیروزی انقلاب بهخاطر مشکلات معیشتی خانواده، مجبور به ترک تحصیل شد. پس از پیروزی انقلاب، حدود دو سال کاشیکار بود. همزمان به فرمان حضرت امام خمینی(ره) مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی لبیک گفت و در 15/9/1360 توانست با کسب رضایت خانواده و بدون طی دوره آموزش، به صورت بسیجی به جبهه غرب اعزام و در پادگان مریوان بهعنوان تکتیرانداز عضو گردان جندالله شود. برادرش عبدالرحمن فتحاللهی از خاطره اولین اعزام شهید میگوید:

«به پدر و مادرمان خیلی احترام میگذاشت، اولین مرحله که میخواست به جبهه برود با پدر رودربایستی داشت و نمیتوانست مطرح نماید و از بنده خواست تا این موضوع را با پدر در میان بگذارم.»

دو روز مانده به عید سال 1361 از جبهه بازگشت. دو ماه بعد در 27/2/1361 برای طی دوره چهلوپنج روزه آموزش بسیجی، راهی منجیل شد. در 15 تیرماه با اتمام این دوره مجدداً به جبهه اعزام گردید و در قالب تیپ 25 کربلا، تابستان خود را در منطقه عملیاتی رمضان و جبهه جنوب سپری کرد و در دهم مهرماه به شهرستان بازگشت. پس از بازگشت در 27/9/1361 بهعنوان بسیجی ویژه در خدمت سپاه نکا قرار گرفت. از پنجم فروردین 1362 در بخش حفاظت سپاه نکا مشغول کار شد. مادر از علاقه محمد به خدمت در سپاه میگوید:

میگفت: «امام مرا خواسته است و دوست دارم پاسدار شوم و سرباز امام زمان(عج) شوم. سن کمی داشت و پدرش نیز مانع او نشد.»

یک سال بعد از ورود به سپاه، در تاریخ 1/9/1362 به عضویت دائم این نهاد انقلابی درآمد و کمکم در مسئولیت محافظت از نماینده خبرگان رهبری استان، مرحوم آیتالله محمدی لائینی ثابت شد. قد رشید و امانتداری محمد باعث شد تا برای این مسئولیت انتخاب شود. همزمان با بسیج محل نیز همکاری میکرد و به آموزش بسیجیان میپرداخت. به هیچ وجه دوست نداشت با پاسدارشدن از جبهه دور شود ولی بهرغم میل باطنی، مشکلات کاری، مانع از حضور محمد در جنگ بود. دوره آموزش حفاظت شخصیتها را سیوپنج روزه از تاریخ 10/4/1364 لغایت 16/5/1364 در یگان حفاظت سپاه حضرت ثامنالائمه(ع) مشهد به پایان برد. در اوایل دیماه 1364 با دختری مؤمنه، از خانوادهای روحانی به نام سیده ننهجان حسینی ازدواج کرد. مراسم ازدواجشان، خیلی ساده و مختصر در مسجد محل برگزار شد. در روز عروسی با لباس فرم سپاهی داماد شد. بعد از عروسی یک اتاق از خانه پدری گرفت و در کنار آنها ساکن شد. ثمرۀ این زندگی مشترک که تنها حدود چهار ماه ادامه یافت، یک دختر به نام فاطمه است که شش ماه پس از شهادت پدر متولد شد.

محمد پس از سه سال دوری از جبهه و پیش از شروع عملیات والفجر8 در 2/11/1364 از طریق سپاه نکا به جبهه اعزام شد و پس از تقسیم در تیپ مهندسی 45 حضرت جوادالائمه(ع) سازماندهی شد. به جهت توانمندیهایش، خیلی زود بهعنوان مسؤول محور اطلاعات و عملیات تیپ مهندسی 45 انتخاب شد و تا زمان شهادت در این مسئولیت به خدمت پرداخت. مشاهدۀ مرارتهای رزمندگان و شهادت دوستان و همرزمان در این عملیات بر قلب و روح محمد سنگینی میکرد. حدود یک ماه از شروع عملیات والفجر8 گذشته بود که محمد برای آخرین بار به دیدار خانواده بازگشت. همسرش دربارۀ تحوّل روحی محمّد در آخرین مرخصی او میگوید:

«در آخرین مرخصیاش کاملاً تغییر کرده بود و احساس میکردم جور دیگری شده است.»4

با این حال سرزندگی و روح امید در محمد جاری بود. در نامهای به همسرش مینویسد:

«همسر عزیزم ... همیشه صبور و بردبار باش و من میدانم جدایی مشکل است و اما برای من هم هست؛ بالاخره باید تحمل کرد ... حال شما و رفیق شما چطور است؟»5

دو روز مانده به عید سال 1365 و بعد از اتمام مرخصی به جبهه بازگشت. خداحافظی آخر، هم برای محمد و هم برای خانوادهاش بسیار سخت بود. برادرش محمدباقر فتحاللهی به نقل از پدر مرحومش میگوید:

«آخرین مرحله که میخواست برود از حالاتش مشخص بود که دیگر بازگشتی ندارد.»

مادر شهید در وصف خداحافظی آخر میگوید:

«وقتی میخواست سوار ماشین شود، یک پایش را که به داخل ماشین گذاشت، به سرعت برگشت. گفتم پسرم چرا پایین آمدی؟ گفت: بیا مادر یک بار دیگر ببوسمت. من که جلو رفتم تا روبوسی کنم، دهانم به گلویش خورد. به من گفت: مادر چرا گلویم را میبوسی؟ گفتم: پسرم قد من به قدِ تو نمیرسد. سرش را پایین آورد و بوسیدمش. به من گفت که چرا اینقدر مرا میبوسی. گفتم که بوسه من که تمام نمیشود. بعد از رفتن ایشان در برگشت وقتی به پل نکا رسیدم، چشمم به آب رودخانه افتاد. با خود گفتم که خدایا این چه کاری بود که پسرم کرد ... یک پایش داخل ماشین و یک پایش روی زمین بود و آمد مرا بوسید. یا حضرت زهرا! ای خدا! من نمیگویم که فرزندم شهید نشود. ای خدا هر چه صلاح میدانی همان کار را بکن. تو بهتر میدانی.»

محمد، مدام به شهادت فکر میکرد و آن را نزد خانواده بیان میکرد؛ انگار میخواست خانواده خود را آماده شنیدن این خبر بزرگ نماید.
چرا که میدانست که مادر رنجور و همسرش از این خبر بسیار غمناک خواهند شد. مادرش میگوید:

«همیشه به من میگفت که مادرجان دعا کن من بروم و در راه خدا و اسلام شهید بشوم. من همیشه به او میگفتم پسرم آیا هیچ مادری این دعا را میکند که فرزندش بمیرد. به او میگفتم تو اگر شهید بشوی، دل من رنجور میشود. میگفت: نه تو فقط از خدا درخواست کن که من شهید بشوم.»

به هر حال شب وصال فرا رسید. رضا حجازیان از همرزمان شهید میگوید:

«شب شهادت آن شهید عزیز و دیگر شهدا از جمله شهید محمدتقی هاشمینسب که همزمان با شهادت محمد فتحاللهی دعوت حق را لبیک گفت، با هم بودیم. آن شب، شب جمعه بود. به قول محمدآقا شب دلدادگی به خدا. بعد از خواندن نماز مغرب و عشا مشغول خواندن دعای کمیل بودیم. محمد توی صورت تکتک بچهها نگاه کرد و گفت: شناسایی منطقه و انجام کارهای عملیات در حال حاضر واجبتر از دعای کمیل است. انشاءالله باشد برای شب جمعۀ بعد. برادران زودتر خودتان را آماده کنید. بهخاطر همین موضوع، ادامۀ دعای کمیل را نخواندیم و از جایمان پا شدیم. بعد رو به محمدآقا کردم و گفتم: ما هنوز شام نخوردیم. ایشان با آرامش خاصی به من نگاه کرد و گفت: اگر شما خیلی گرسنه هستی میتوانی توی سنگر تدارکات چیزی پیدا کنی و بخوری؛ ولی ما شام نخوردیم تا امشب در حین عملیات خوابمان نبرد. بعد یک یاعلی گفت و وقتی فهمید من هم قید شام را زدهام، صورت مرا بوسید و حلالیت طلبید. این انجام وظیفه و حس مسئولیتپذیری او همانجا درسی شد برای من که هیچ وقت فراموش نمیکنم.»

حاج قاسم بابویه در ادامه صحبتهای حجازیان میگوید:

«در حال رفتن به سمت مقرهای شناسایی بودیم که در بین راه یک دفعه دیدم شهید هاشمینسب از بنده تقاضا کرد به جای بنده پشت فرمان ماشینی که من در حال رانندگی آن بودم، بنشیند و من هم رانندۀ یکی دیگر از ماشینها شوم که پشت سر آنها بود. اول مخالفت کردم و هر چه پرسیدم دلیل این کار را به من نگفت؛ ولی بعد از حول و حوش چهار، پنج دقیقه پذیرفتم و همینطور در حال رفتن بودیم که دیدم جلوی چشمانم پر شده از دود و گرد و غبار و خاک و ... سپس جلو رفتم و دیدم، هر آن چه نباید میدیدم. دوستانم هاشمینسب، خاسته و محمد فتحاللهی روحشان به درجه سزاواریشان رسید و طعم شهادت را چشیدند. خون روی سر و صورت محمد نشسته بود و با شکم بر روی زمین افتاده بود. جسد شهید هاشمینسب و شهید خاسته و یکی، دو تا از بچهها هم کنار پیکر محمدآقا افتاده بود. وقتی به جسدش نزدیک شدم، دیدم پلاک دور گردنش از زیر یونیفرم سپاهیاش بیرون زده و مماس با خاک ساییده شده است. پلاک را بلافاصله زیر پیراهنش انداختم و صورتش را بوسیدم و با چشمانی اشکآلود و دلی پر درد، اجساد پاک و مطهرشان را به عقب بردیم و تحویل دوستان دیگر دادیم.»

اینگونه بود که شهید محمد فتحاللهی به همراه دوست، همکار و همرزم چندین ساله خود شهید محمدتقی هاشمینسب با اصابت مسقیم گلوله خمپاره دشمن به خودرو، در حین انجام مأموریت در تاریخ 15/1/1365 در منطقه عملیاتی فاو به لقاءالله پیوستند.

جسم مطهر شهید فتحاللهی به همراه پیکر پاک شهید محمّدتقی هاشمینسب در روز 19/1/1365 به شکل باشکوهی از مقابل سپاه نکا تشییع شد و یکی به کوهسارکنده منتقل و در گلزار شهدای این روستا به خاک سپرده شد
و دیگری به آسیابسر بهشهر انتقال یافت. پدر گرامی شهید فتحاللهی نیز چند سال بعد در سانحه تصادفی که در مراسم استقبال از آزادگان روی داد، به جوار حق شتافت. شهید، در وصیتنامهاش، به حق، از نعمتی یاد میکند که چه بسا قدردان آن نیستیم:

«حمد و سپاس خدای عالمیان را، خدایی که به ما لطف کرد و ما را مسلمان قرار داد و کرم فرمود و نعمت بزرگ انقلاب و رهبری بزرگوارش را به ما عطا فرمود.»                                       «منبع: کتاب فاتحان فاو»


وصیت نامه

*وصیت نامه شهید محمد فتح الهی*

 

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

بسم الله الرحمن الرحیم

یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی فادخلی جنتی

حمد و سپاس خدای عالمیان را، خدائی که به ما لطف کرد و ما را مسلمان قرار داد خدائی که کرم فرمود و نعمت بزرگ انقلاب و رهبری بزرگوارش را به ما عطا فرمود. خدائی که نعمت بزرگ جنگ را ارزانی داشت. و سلام بر آقا امام زمان (عج) و نائب برحقش، و سلام بر پیامبر اسلام حضرت محمد ابن عبدالله (ص) و تمامی انبیاء و سلام بر ائمه اطهار و تمامی شهیدان.

 وصیت نامه خود را در حالی می نوسیم که با توجه به کثرت گناه و دوری از خدا هیچگونه لیاقت کشته شدن در راه حق را در خود نمی بینم. اما از طرف دیگر امید به رحمت بیکران خداوند مرا بر آن داشت که شاید خداوند ما را قبول کند، اما همانطوری که می دانید بزرگترین مسئله انقلاب جنگ است و امام عزیز نیز بارها بر جبهه ها تأکید فرمودند اما سخن تمامی شهیدان است و سخن شهیدان هم همین است که، تقویت جبهه های را باید حفظ کرد. و اینطور نیست که دوست و آشنائی از ماها شهید بشوند دیگر احساس مسئولیت نکنیم، بلکه هر فرد از افراد رزمنده که به جمع شهیدان می پیوندد مسئولیت نفرات پشت جبهه را زیادتر می کند و پر کردن جبهه ها نیز واجب کفائی است.

خلاصه اینکه باید به فرمان امام امت لبیک گفته، نه تنها در این مورد بلکه در هر پیشامدی که ممکن است برای انقلاب پیش آید همانطور که تاکنون تمامی جریانات و خط انحرافی که در مقابل حرکت مردم قرار گرفته با یاری خداوند به رهبری امام به شکست تبدیل شده، و می شود و انشاالله به یاری خداوند و با همکاری امت حزب الله این جنگ با پیروزی کامل اسلام و مسلمین خاتمه می یابد، و امت حزب الله که  آماده می گردند تا برای آزادی قدس و کعبه از چنگ صهیونیسم قیام کنند و زمینه ظهور امام عصر را فراهم آورند.

اما ای پدر و مادر عزیز و بزرگوارم! مرا حلال کنید، شرمنده‌ام که از ابتدای زندگیم جز مزاحمت چیز دیگری برایتان نداشتم، و نتوانستم برایتان کاری کنم. از شما عاجزانه می‌خواهم برای آمرزش گناهانم دعا کنید و در مرگم صبر اختیار کنید، و از خدا بخواهید مرا در زمرة شهیدان قرار بدهد.

مادر عزیز و مهربانم! بعد از مرگم زیاد گریه نکن، و صبر اختیار کن و همیشه امام را دعا کن. مادرم نمی گویم گریه نکن، گریه بکن، زیرا امام ما فرموده، گریه کردن بر شهید، زنده نگهداشتن نهضت است. گریه بکن برای آقا ابا عبدالله حسین (ع) با آن مردم بی وفای کوفه گریه برای حضرت زینب (س) بکن که بعد از شهادت 72 تن از یاران با وفای امام حسین(ع) هم سرپرست کودکان و یتیمان بود و هم بعد از شهادت امام حسین (ع) می بایستی نقش امام حسین (ع) را ایفا می کرد.

و اما ای خواهران و مادران شهیدان! در مرگ عزیزانتان صبر و تحمل و بردباری اختیار کنید، و به مثل زینب (س) نمونه و الگو باشید. وقتی که سر بریده آقا امام حسین (ع) را آوردند جلوی چشم زینب و طفلان، یزید شراب می خورد و می خواست بر اهالی مجلس سخنرانی نماید که ناگه زینب در مجلس یزید چنان سخن گفته مجلس را بر علیه یزید شورانید.

و در آخر از تمامی دوستان و آشنایان و تمامی کسانی که حق بر گردن من دارند تقاضای بخشش می کنم، و از همه می خواهم برای پیروزی رزمندگان اسلام و سلامتی امام و روحانیت مبارز دعا کنند.

در پایان بنا بر وظیفه شرعی و سنت رسول الله اینجانب، محمد فتح الهی دارای شماره شناسنامه 409، متولد 1344، از روستای کوهسار کنده، عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نکاء وصی خود را پدر و مادرم و ناظرین را عمو و دائی خویش قرار می دهم، هر چند که از مال دنیا چیزی ندارم.

 به امید پیروزی رزمندگان اسلام در جبهه های نور علیه ظلمت.

                                                                                        خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار.

                                                                                           برای فتح کربلا پیش به سوی جبهه ها