فاطمه صدیقی ـ همسر شهید: یک زمان ناراضی بودم شهید به جبهه برود. هنگامی که برای بار آخر می خواست برود، به ایشان گفتم: پسرت تو جبهه است، تو نباید بروی. ما دو تا زن خانه هستیم. ایشان گفت: من می روم، چهل روزه برمی گردم. اگر هم شهید شدم، شفاعت تو را می کنم.
اسکندر آزموده ـ همسایه شهید: یک بار نماز جمعه رفتیم، آقای جباری هم سخنرانی کرد. آن روز می خواستند عملیات کنند. ایران نیرو زیاد می خواست. شهید به من گفت: آقای آزموده بیا برویم. گفتم: والله الان آمادگی ندارم. بچه ها هستند، شما هم نرو. ایشان گفت: نه، باید بروم. اسلام در خطر است. خلاصه رفت و دیگر برنگشت.