نام پدر : عزیز
تاریخ تولد :1337/08/10
تاریخ شهادت : 1361/03/03
محل شهادت : خرمشهر

وصیت نامه

                                                   

***بسم الله الرحمن الرحیم***

خدایا! خدایا! تو را به جان مهدی، تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار، الهی آمین.

با سلام به خدمت مولایم حضرت صاحب الزمان و درود به خدمت حاج آقا روح الله الموسی الخمینی عزم سفر به کربلا را دارم. انشاءالله که از غافله عقب نیفتم. حداقل خدمتگزار کوچکی در این کاروان حسینی باشم... اگر یادت باشد با هم روضه سید الشهدا و مرثیه می خواندیم و گفتیم که مداح اهل بیت باشیم افتخار می کردیم که در قافله سالار شهدا که سرور شهیدان آن آقا اباعبدالله الحسین است باشیم. شاید.... دلت بخواهد که مرا از رفتن به جبهه باز داری و کار پشت جبهه را بپسندی ولی برادر عزیزم خیلی وقتهاست که آتشی در قلبم شعله ور شده، آنقدر دلم برای شهدا و دوستانم تنگ می شود برای شهید رجائی، استاد شهید مطهری، شهید دستغیب، شهید مظلوم بهشتی، شهید مدنی، شهید علم الهدی، شهید محمدرضا گازر و نظام خلعتبری و دیگر یاران. خود را گاه در محفل انها حس می کنم و می دانم که چقدر از انها دور هستم از ان موقعی که سپاه امدم تا به حال توفیقهای زیادی جداً نصیب این بنده ذلیل و ضعیف نمود خود نمی دانم چطوری جور شد ولی در این راه خیلی زجرها کشیده خیلی ناراحتیها دیده و اشک ریختم و خواب می دیدم که بالاخره خدا توفیق نصیبمان نمود. از آنجا که خدا توفیق این عبادت را نصیبمان نمود توفیق شهادت را هم بدهد. اللهم ارزقنا توفیق الشهاده خالصاً فی سبیلک تحت رایت نبیک مع اولیائک: برایم دعا کن انشاءالله اگر وجودم برای اسلام مفید بود یقیناً شهادتم برای اسلام مفیدتر خواهد بود.

....... اگر توفیق شهادت بود انشاءالله که هیچ. اگر زنده برگشتم که بر نمی گردم به کرمان بیائید.

انشاءالله که شهید می شوم و خیلی آرزو دارم که به نزد شهدائی چون دستغیب بروم آنقدر دلم برای استاد مطهری قربانش بروم تنگ شده و آیت الله شهید مدنی و شهید مظلوم بهشتی که در پوست خود نمی گنجم. دوست دارم در حرم امام حسین در کربلا دعای کمیل و ندبه بخوانم. و خدمت مولا صاحب الزمان باشم با هم دعا کنیم یا حجه ابن الحسن"عجل علی ظهرک" دلم برای دوستانم تنگ شده به امید برنگشتن می روم و شهادت، و خیلی ناراحتم از اینکه برگردم. من بنا به وظیفه شرعی که امام عزیز، ولایت فقیه زمان بر ما تکلیف نموده به جبهه جنگ اسلام و کفر می روم امیدوارم در این زمان که واجب شرعی بر هر مسلمان است که یاری امام زمان حجه ابن الحسن و روح خدا خمینی بت شکن نمایند مگر نه اینکه امام زمان فرمانده ما در جبهه است؟ دوست دارم که خدمت آقا باشم ایشان را زیارت کنم خیلی آرزوی دیدار حضرت را دارم. چه زیبا که در کنار ایشان شهید شوم. این سعادت نصیب من شد که شما مرا اعزام کنید و می خواهم عنایت کرده دعا کنید و برایم شهادت از خدا بطلبید. اگر بدی و ضعف و نارسایی از ما دیدید این مدت می بخشید اگر کسی از حال ما پرسید بفرمائید اعرافی بنده هدایت شده خدا عازم جبهه جنگ علیه کفار گردید. زیارت کربلا. انشاءالله از همه برادران رضایت می طلبم.                                                                                   

 

***بنده خدا اعرافی***

                               *****************************************                                                                                                                            


زندگی نامه

شهید محمدتقی اعرافی

فرزند: غدیر

عصر یکی از آن روزهایی که با شهدا خلوت کرده بودم، چشمم به پرونده ی معلم و دانشجوی شهید محمدتقی اعرافی خورد و اوراق پرونده اش را یکی یکی ورق زدم. جنبه های مختلف زندگی اش مرا مبهوت خود کرد. حیرت کردم از این همه وارستگی فکری و قلبی در یک انسان.

«من بنده خدا محمدتقی اعرافی از کودکی علاقه زیادی به نماز و دین داشتم و دلخوش به قمار و آلات موسیقی نبودم. تا قبل از سن 15 سالگی روزه ام را نه به طور کامل، اما کم کم گرفتم. البته کمی سست ایمان بودم. افسوس که ندانستم و اشتباه کردم. (خدایا مرا ببخش.) ناگهان تحوّلی در وجودم شکل گرفت. هرگز فراموش نمی کنم. لحظه ای را که بار دیگر متولد شدم و توانستم لب تشنه ام را از اسلام و دین هخدا سیراب کنم.»

آری محمدتقی چون گلی در کویر شکفت. هم او که چون می دید افکار پوشالی گروه ها و جریان های سیاسی با تفکرات انحرافی و التقاطی و الحادی در دانشگاه ها از مرداب شرق تجاوزکار و غرب جنایتکار که هر دو در شیطنت یکی هستند، نشأت می گیرند و عده ای از جوانان مملکت را اغفال می کنند و بازی می دهند، به حال آنان اشک می ریخت و غصه می خورد و به ارشاد آنان می پرداخت. دوستش می گفت:

«هر دو دانشجوی جدید رشته مهندسی متالوژی بودیم. سر کلاس درس استادی نشسته بودیم که داشت در مورد موضوعی بحث می کرد و دائم دین مبین اسلام را زیر سوال می برد. ناگهان یکی از آخر کلاس با چهره ای برافروخته برخاست و شروع به خواندن آیاتی از قرآن کریم کرد. او با دلایلی محکم و استناد به قرآن، چنان از اسلام دفاع کرد که استاد ما هم مجاب شد. همه به طرف صدا برگشتند و من اولین بار چهره ی نورانی شهید اعرافی را دیدم.»

کسی که بعدها با همان آیات قرآن کلاس درسش را شروع می کرد و چون سخنانش از دل عاشق و دردمندش بر می خواست، بر دل ها می نشست. شاگردانش آن چنان محو درس و بحث استاد می شدند که گاهی زمان را فراموش می کردند و وقتی از سر کلاس بیرون می آمدند، تازه متوجه می شدند شب از نیمه گذشته است.

و شاگردانش چه زیبا از استاد یاد می کنند؛ وقتی او ستاره شد و بر شانه های اشک، محور جمال دوست، همسفر خورشید گشت. راست گفتند که «او تعبّدی توأم با عشق و عرفان داشت و تمام صحبت های دنیا را که سر منشأ معصیت خدایند در وجود خویش قلع و قمع کرده بود و از هرچه رنگ تعلّق داشت، آزاد گشته بود. در انجام رسالت الهیی و تعهد نسبت به خون شهدا، زمان و مکان و موقعیّت نمی شناخت. در هر حال به تناسب وضعیت تلاش می کرد. حبّ دنیا را از دل ها خارج و حبّ محمّد (ص) را جانشین آن گرداند.»

یکی از شاگردانش می گفت: «آن سخنرانی فراموش نشدنی در مورد مولایمان امام حسین (ع) هنوز در ذهنم هست. در جمع برادران بسیجی صحبت می کرد و با عطشی که مختص عشاق است، می گفت: «مبادا قافله امام حسین (ع) برود و ما جا بمانیم» و برای همین بود که خیلی ها رفتند تا جا بمانند. آن قدر مخلصانه حرف می زد که گویی صحنه کربلای آقا اباعبداله و 72 تن شهید نینوا جلوی چشمانش مجسم بود. اولین بار که دیدمش یاد روایتی افتادم، در مجلسی شخص جوانی که موهای ژولیده و چشمان خواب آلودش نشان از عبادت شبانه اش داشت، به حضرت رسول (ص) عرض کرد: من به یقین رسیدم. حضرت فرمودند: دلیل یقینت چیست؟ آن جوان گفت: گویی الآن شعله های آتش جهنم و نعمت های بهشت را می بینم. و شهید اعرافی به آن مقام رسیده بود. آن زمان که گفت: «دیگر تاب ماندن ندارم. وقتی سر کلاس درس از شاگردانم در مورد قیامت سؤال می کنم و آیاتی راجع به بهشت و جهنم توضیح می دهم، جهنم را و گرمی شعله های آتش را احساس می کنم و سخت بر خودم می لرزم و خوف عجیبی به من دست می دهد. برعکس وقتی آیات راجع به بهشت و اوصاف بهشتیان را توضیح می دهم آنان را در پیش چشمانم مجسم می بینم و می خواهم که از شدت شوق همان لحظه قالب تهی کنم و این قفس تنگ دنیا را درهم شکسته، به سوی آنان پرواز کنم.»

آری رسیده بود، اگر نمی رسید آن جوان بسیجی که او را نمی شناخت، در وصیت نامه اش نمی نوشت: «دلم می خواهد شهید شوم و پیش اعرافی عزیز بروم.»

اگر باغ باورِ یقینش گل نمی داد با آن شور و حال با شاگردانش یک دوره ی 10 روزه «دهه ی انذار» می گذاشت.

اسم انذار را از این آیه سوره مدثر گرفته بود: «یا ایها المدثر ـ قم فانذر ـ و ربک فکبّر ... (که باید از لحاف بیرون آمده مردم را و خود را انذار کرد و ترساند و خدای را تکبیر گفت و لباس زشتی را از تن درآورد ...)» یک دوره آموزشی از تفسیر قرآن تا آموزش احکام و تحلیل های سیاسی گرفته تا درس های عملی مثل زیارت حرم آقا عبدالعظیم، دعای کمیل، دعای ندبه و ... . حتی غذا خوردنش با شاگردان همراه با آموزش بود، آنجا که می گفت: «چه کسی می داند در کجای قرآن از کره نام برده شده و بعد خودش توضیح می داد که ولو کَرِهَ المشرکون.» در شب های إنذار بیشتر از 2 ساعت نمی خوابید و می گفت: «در دل شب به اندازه 2 رکعت هم شده نماز بخوانید، چرا که فجر آغاز عشق است.» مثل همان سفر به یادماندنی به جمکران. مینی بوس با اشک و گریه های بچه ها به راه افتاد و باز محمدتقی بود که شاگردانش را به خود آورد و راه را نشانشان داد. در آن سفر بود که امام حسین (ع) را «فجر» نامید، فجری که آغاز عشق است. و در جایی دیگر و سفری دیگر هم از فجر سخن گفت. همان زمان که تصمیم گرفت با شاگردانش به کوه برود. در مسیر حرکت به درختی رسیدند. گفت: «همین جا سوره فجر بخوانیم. فجر آب زلال کوهسار است که به جنگ با باتلاق می رود مثل جنگ نور با ظلمت.» وقتی به بالای کوه رسیدند و در پناهگاه آرام گرفتند، گفت: «به اطراف کوه بنگرید و تدبّر کنید و نگاه کنید به آیات خدا. مؤمن باید چون کوهی استوار باشد «المومن کالجبل الراسخ لا یُحَرِّّکُهُ العواصف» مومن مثل کوه استوار است و بادهای انحرافی او را از مسیر منحرف نمی کند.» هنگام بازگشت وقتی به چشمه باریکی رسیدند با حالتی خاص گفت: «بچه ها بایستید. به این چشمه نگاه کنید، مثل فجر روشن است. اگر می خواهید در خط فجر امام حسین (ع) حرکت کنید باید مثل این آب زلال باشید.» جالب این که کنار آن چشمه یک عکس دسته جمعی به یادگار گرفتند که بیشترشان بعدها به شهادت رسیدند.

بعد از دوره انذار قرار شد به کرمان بروند و در اردوهایی که از بچه های مناطق محروم جنوب کشور تشکیل شده بود، شرکت کنند. از قضا بچه های گروه انذار را با خودش برد به دو دلیل: یکی اینکه چیزهایی را که در دهه ی انذار آموخته اند به دیگران انتقال دهند و دوم، به درد جامعه بیشتر آشنا و آگاه شوند و محرومیت ها را ببینند.

بعد از پایان طرح که از کرمان به تهران آمدند، به او مژده دادند اسمش جزو لیست اعزامی به جبهه جنگ است. در پوست خودش نمی گنجید. می گفت: «من هرچقدر به جبهه نزدیکتر می شوم، انگار زنگار رنگ ها ریخته می شود و همه رنگ ها، رنگ خدایی می گیرد، مثل مسگری که دیگی زنگ زده را صیقل می دهد. جبهه هم همین طور است. هرچقدر نزدیک می شوم، انگار اثراتش بیشتر می شود. حالت خوف و رجا در من همیشه بوده و هست. آیا به خط حمله می رسم؟ آیا جهاد را درک می کنم؟ آیا زخمی و شهید خواهم شد؟»

و آخرین خداحافظی و آخرین دیدار ... بعد از مدتی خبر آوردند که اعرافی در 3/3/61 در عملیات الی بیت المقدس خدایی شد. عجب آنکه شهادتش هم برای شاگردانش درس بود. چنان که خود می گفتند: «به سوی جسم مطهرش در بیمارستان تنکابن پر گرفتیم. لحظه دیدار دوباره فرا رسید و در کنار جسد مطهرش کلاس درسی دوباره برپا شد. عکس امام و آیت اله مرتضی مطهری در جیبش به ما این درس را می داد که از خط امام غافل نمانیم. لباس رزمش به ما درس جهاد می داد، قلب ترکش خورده اش به ما درس شهادت، لب خندانش نشان از دیدار مهدی داشت و آیه ی «رحماءَ بینهم ...». شتان گره کرده اش خبر از «اشداء علی الفکار ...». جسم خونین و آرامش ما را به یاد سوره ی فجر و آیه ی «یا ایتها النفس المطمئنة ارجعی ...» موهای گرد گرفته اش نشان از سوره عادیات و چشمان بازش سوره ی مدثّر را به یادمان آورد و چهره ی نورانی اش خبر از سوره معارج داشت.

گرچه شهید اعرافی دیگر نبود، اما شاگردانش بودند؛ همان هایی که از مکتبش درس شجاعد و پایمردی آموختند و یاد گرفتند برای پرواز باید بال های ایمان و تقوایشان قوی باشد تا بتوان پرید و با استادشان پیمان بستند، همان عصری که مهتاب خورشید را در آغوش کشید و محمدتقی را برای همیشه با خود بر، که ادامه دهنده ی راهش باشند و خیلی زود به خیلی عشاق بپیوندند و چه خوب شاگردانی بودند که هنوز اولین ساگرد استادشان نرسیده، 70 درصدشان بار سفر بستند و قبل از رفتن در وصیت نامه هایشان درد و دل ها با استادشان داشتند:

شهید محمدتقی پور:

امروز که این وصیت نامه را می نویسم شوق عجیبی در دلم افتاده است. مخصوصاً از زمانی که ماشین ما به خطه خونرگ خوزستان وارد شد، این شوق بیشتر شده؛ به طوری که بی اختیار به گریه افتادم. تازه از شب هفت برادرمان «بنده ی خدا آقا تقی» برگشتم هنوز قیافه آرام به خواب رفته و در کنار پرودگار خویش آرام گرفته بنده خدا آقا تقی در یادم هست و دلم می خواست که من هم آنچنان آرام و با همان گونه شهادت از دنیا بروم.

شهید شهاب فتحی:

هر روز خبر شهادت عزیزی می رسد و ما فقط به گریه اکتفا می کنیم. روزی خبر شهادت بهشتی مظلوم، روزی شهادت مدنی عزیز، روزی خبر شهادت «اعرافی جانم» آن معلّم شهید، آن عزیز بهتر از جانم، و روزی شهادت «تقی پور» عزیزم، آنکه عاشق بود و همچون پروانه خود را به آتش زد و به سرای جاویدان پیوست. خدا دلم برایشان تنگ است و انشاء اله همین روزها است که با همه آنها دیدار کنم.

شهید بخشعلی گردوئی:

خدا شهدا و همه دوستانم پیش شما آمده اند. داوود عزیزم از پیشم رفت. الهی «اعرافی» جانم رفت، «تقی پور» عزیز رفت، «فتحی جانم» رفتم و همه رفتند:

«شهید ابجدی»، «شعید انصاری»، «شهید عرب کرمانی»، که پیکرشان هنوز به دستمان نرسیده است.

و شهید اعرافی دیگر نتوانست بنویسد و به دیگران تعلیم دهد و آیات قرآن را یکی یکی تفسیر کند، اما شاگردانش بودند. همان هایی که از ادبستان خواش خوشه ها برچیدند. ماندند، رشادت ها کردند تا نشان دهند از استادی وارسته درس گرفته اند و شاگردان خوبی برای او هستند.