برادر شهید- نصرالله با بیان خاطره ای می گوید : در سرش رفتن به جبهه و جنگ موج می زد ، من مریض بودم و او مرا به دکتر برد و به من گفت: تو برو من می آیم .چند روز بعد پیغام فرستاد که نمی آیم . پدرم به نکا رفتند و ایشان گفتند: من می خواهم بروم جبهه و هر چقدر پدر و خواهرم سعی کردند او را منصرف کنند ، نتوانستند و او گفت:« به آقا اباعبدالله (ع) علاقمندم و می روم . »رفت و بعد از چند روز به شهادت رسیدند .
خواهر شهید می گوید : یک بار چند عدد نارنج صاحب خانه را از روی درخت کند و وقتی غروب شد به صاحب خانه که تازه رسیده بود به منزل گفت تا از او رضایت بگیرد .