شهید «سیّداحمد علوی»
نام پدر: سیدعلی
در ششمین طلوع اردیبهشت1344، در روستای «اَلَمده» از توابع نوشهر به دنیا آمد و در آغوش پر محبّت «سیدعلی و صفورا» پرورش یافت.
«سیّداحمد» تحصیلات ابتدائی خود را در دبستان «موسوی» زادگاهش سپری کرد. سپس، با گذر از مقطع راهنمائی، جهت اِقناع اندیشهاش از معارف دینی، به حوزه علمیه شهرستان نور رفت و حدود سه سال، مشغول به تحصیل علوم حوزوی شد.
سیدعلی از دوران قبل از انقلاب و شروع فعالیتهای پسرش، چنین میگوید: «چون ما آن زمان به تهران میرفتیم و مخفیانه برای مردم، رساله امام خمینی میآوردیم، او نیز کمکم متوجه این موضوع شد و از ما الگو گرفت.»
مادرش میگوید: «وقتی ساعت یک، دو صبح بیدار میشدم، میدیدم که چراغ اتاقش روشن است. بعد، میرفتم میدیدم که دارد نماز شب میخواند و دعا میکند. او برای رسیدن به قرب الهی، به انجام واجبات و مستحبات، اهتمام ویژهای داشت. بعد از ازدواج، هر وقت به خانه ما میآمد، روزه بود. غروب جمعه که میآمد، میدیدم که فقط دور سماور میچرخد. میگفتم: سیداحمد جان! چه میخواهی؟ میگفت: اگر چای حاضر است، میخورم. او بدون سحری روزه میگرفت و اصلا حاضر نبود که به ما بگوید که برایم غذا درست کن.گاهی حیاط خانه را برایم جارو میزد؛ و گاهی در پختوپز کمکم میکرد.»
سیداحمد، سپس به دیار عارفان و عالمان، یعنی «قم» هجرت کرد. لذا، زندگی جدیدی در وادی علم و معرفت آغاز، و سه سال از اساتید بزرگوار آن حوزه، کسب فیض نمود. و سرانجام با اتمام دروس حوزوی، تحصیلات خود را تا دیپلم ادامه داد.
او دستگیری از مستمندان و گرهگشایی از کار مردم را، راهی برای کسب کمال انسانی میدانست. در اینخصوص، از پدرش میشنویم: «او در هر کار خیری که توانایی انجامش را داشت و به وجودش نیاز بود، شرکت میکرد. در ساخت مسجد و تعمیر آن نیز، پرتلاش بود.»
در بیان خلقیات این فرزند نیکسیرت، همینبس که با همه مهربان بود و کلامی دلنشین داشت. از تواضع خاصّی برخوردار بود و با خوشروئی، با همه دیدار میرد. به گفته برادرش «حبیب»: «با اینکه او، داداش بزرگترم بود، با هم مثل دو رفیق بودیم. او برایم یک الگوی خوب، از نظر اخلاقی و تربیتی بود و خیلی چیزها از او یاد گرفتم.»
«قنبر کریمی» در باب همرزمش میگوید: «طلبه خوشخلق و متواضعی بود. همه کارهای رزمندگان را در سنگر، انجام، و اصول اطاعت از فرماندهی را در مرحله اول، سرلوحه کار خود قرار میداد. علاوه بر آن، در استفاده از سلاح [جنگی] احساس مسئولیت میکرد.»
سیّداحمد نسبت به انقلاب و حفظ آن نیز، متعهد بود و در هر صحنهای که احساس میکرد به وجودش احتیاج است، حضوری مفید داشت و انجام وظیفه میکرد.
او بعد از پوشیدن جامه پاسداری، بارها از طریق سپاه نور و دفتر تبلیغات حوزه قُم، به جبهههای حق علیه باطل عزیمت کرد.
مادرش، خاطرات آن روزها را اینگونه مرور میکند: «وقتی عمویش «محمد» به شهادت رسید، سیّداحمد خیلی برای رفتن به جبهه بیتابی میکرد. به او گفتم: حالا که عموی تو شهید شده، تو نباید به جبهه بروی! باید اینجا باشی و به دین اسلام خدمت کنی. گفت: مادر جان! امروز حفظ دین و اسلام در این است که در جبهه باشم.»
برادرش در ادامه سخنان مادرش، چنین سخن میراند: «از وقتی عمویم به شهادت رسید، نگرش او تغییر کرد و خدماتش نسبت به جبهه و جنگ بیشتر شد. سیداحمد، در رکاب سردار بابایی هم بود. سردار، احمد را خیلی دوست داشت و میگفت: ای کاش همه مثل او بودند! چون خالصانه و صادقانه کار میکرد.»
پدرش میگوید: «سیداحمد به مادرش میگفت که تو دعا کن وقتی به جبهه رفتم، مرد و مردانه با دشمن روبهرو شوم و شهید شوم. او اولینبار که میخواست به جبهه برود، ماه رمضان بود. آخرینبار هم در روز عید فطر، بعد از خواندن دعای عید در گلزار شهدا، راهی جبهه شد.»
پدر در ادامه میگوید: «زمانی که صلح شد، سیداحمد خیلی ناراحت شد. یکروز که به مرخصی آمد، مادرش به او گفت: چه خبر؟ گفت: ما دو، سه ماه برای شناسائی به کرکوک رفتیم و چه کارهایی انجام دادیم و چه رنجهایی که کشیدیم! آخر شهید نشدم! حالا که صلح شد باید چکار کنم؟! گفتم: ناراحت نباش! آدم هر زمان که باشد، میمیرد. گفت: ولی شهادت، چیز دیگری است. فردا صبح، موقع صبحانه خیلی خوشحال بود. گفتم: چه شده است؟ گفت: هر چند صلح شده، ولی من میدانم که یک چیز در میان است. بعد در عملیات مرصاد، به خواسته قلبیاش رسید.»
لذا، سیّداحمد در 5/5/1367، طی عملیات مرصاد در اسلامآباد، شربت شیرین شهادت را نوشید و به خیل همسنگران شهیدش پیوست. جسم پاکش نیز، با تشییع اهالی «رویان»، در بوستان شهدای این روستا به خاک آرمید.