نام پدر : قاسم علی
تاریخ تولد :1349/01/01
تاریخ شهادت : 1365/10/04
محل شهادت : ام الرصاص

خاطرات

برادر شهید علی اکبر می گوید : قبل از عملیات والفجر 8 ما را شبانه به منطقه اعزام کردند درون نخلستان صیداویه پیاده شدیم حسی به من می گفت: علی اینجاست

گفتم:علی اینجاست؟

گفتندک علی در آن طرف آب در مرز عراقی هاست.

وقتی برگشت از او پرسیدم چه کار می کردی؟

گفت: در حال خنثی کردن مین و موانع بودیم  که یکی از عراقی ها سوت زنان و در حال خواندن شعرعربی به سمت ما می آمد ما هم سریع به زیر آب رفتیم او هم آمد بالای سر ما تا آب بگیرد 10 دقیقه تا یک ربع طول کشید ما هم منتظر رفتن او بودیم  تا این که او رفت ما هم از آب آمدیم بیرون .

 

برادر شهید ـ محمدرضا ـ می گوید : او علاقه زیادی برای رفتن به جبهه داشت اولین بار حدود 13 ساله بود  که از طریق هلال احمر به جنوب اعزام شد . چنانکه به خاطر کمی سنش شناسنامه اش را کپی گرفت و دستکاری کرد  و بعد با آن توانست ثبت نام کند .

 

محمود منتظری دوست شهید می گوید : ایشان دارای روحیه ای باز و شوخ طبع ، شاد بود . در شرایط خاص  بسیار روحیه ی بالایی داشتند  چنانکه ما قبل از عملیات در گردان یا رسول(ص)  در روستای چوببده در نزدیکی ساحل اروند مستقر بودیم  آموزشی سختی داشتیم  روزها پیاده روی  در گل و باتلاق  و در آب اروند آموزش غواصی می دیدم  ایشان با ما بود و با ما شوخی می کرد و بچه ها را می خنداند .

 

دوست و همرزم شهید ـ حسن حیدریان ـ می گوید : خاطره ما بر می گردد به سال 63  که کاروان 2 یا طرح لبیک قرار بود به جبهه اعزام شوند جوان های محل همه از ما بزرگتر بودند اعزام می شوند ولی ما نمی توانستیم.

 اولین بار به سپاه بهشهر رفتیم  بعد از کلی کلنجار رفتن به ما گفتند: نمی شود.

بعد یک نفر به ما گفت: جهاد نیرو اعزام می کند.

ما هم رفتیم آن ها دیدند ما خیلی برای رفتن اصرار داریم.

گفتند: شرایط دارد .

ما هم گفتیم: قبول .

گفتند: در گرائیل محله 5تا گونی پیاز هست باید آنها را جا بزنید.

بعد ما هم قبول کردیم ما را به محل مورد نظر بردند  نردبانی گذاشتند در آن هوای گرم و داغ ، سقف حلبی پشت بام ، شرایط سخت  گونی پیاز را پر کردیم و با لباس کثیف برگشتیم تا ما برویم دست و صورتمان را بشوریم آن ها ما را می گذارند و می روند.

دوباره به سپاه رفتیم گفتند: به هلال احمر اعزام دارند.

من و علی که قدمان بزرگتر بود جلو ایستادیم

بعد گفتند: باید پدر و مادرتان باشند.

علی گفت: من مادرم را می آورم.

با آمدن مادر علی کلنجار رفتن با مادرش با هم اعزام شدیم .