شهيد «حسينعلي عظيمي»
نام پدر: محمدعلي
بيست پگاه از مرداد 1336 سپري شده بود كه خداوند، او را به «محمدعلي و سيدههاجر» هديه داد؛ نورسیدهای برخاسته از دامان زوجی کشاورز و سختکوش در «گلوگاه»، که «حسینعلی» نام گرفت.
حسینعلی با اتمام پایه سوم راهنمایی در مدرسه «شهریار» زادگاهش، به دلایلی به ترك تحصيل روی آورد.
اوقات فراغتش علاوه بر مطالعه کتابهای دینی، به انجام واليبال و فوتبال نیز سپری میشد.
او ضمن آشنايي با افكار امامخميني و پی بردن به ماهیت حکومت طاغوت، همنوا با دیگر انقلابیون، ندای آزادی سر داد و خواستار برقراری عدالت شد.
با ظفرمندی نهضت اسلامی مردم ایران، او با حضور در كميته، فعالیتهایش را در راستای حراست از شهر و سرمایههای طبیعی، از جمله جنگل، از سر گرفت.
با گفتههای «صادقعلی کلبادینژاد»، گذری به بُعد دیگری از مبارزات همرزم دیرینش میزنیم؛ «یکبار جهت مقابله با منافقین که در حال توزیع اعلامیه در گلوگاه بودند، با آنها درگیر شدیم. از آنجایی که نیروهای ضد انقلاب متشکل از دختر و پسر بودند، در دستگیریشان کمی دچار مشکل شدیم. با اینحال، حسینعلی با قدرت و شجاعت تمام، در کنار دیگر برادران به جمعآوری آنان اقدام کرد. او بعد از دستگیری نیز، با آنها به مباحثه در زمینه مسائل عقیدتی نشست.»
حسينعلي، همزمان با پوشيدن جامه پاسداری در 16 مهر 58، در واحد اطلاعات ـ عملیات سپاه بهشهر مشغول به خدمت شد. سپس، همراه يك گروه نُه نفره، جهت طي آموزش، به پادگان امام خميني تهران رفت.
او در 13 آذر 58، راهی جبهه قصرشیرین شد. مدتي نیز، مسئوليت واحد اطلاعات ـ عمليات سپاه شهرستان گلوگاه را به عهده داشت.
در تابستان 1359، با «سكينه قندهاري» براي آغاز زندگي مشترك همپيمان شد، كه ماحصلش «مصيب، حمزه و نجما» هستند.
بانو سكينه در گذر از آن روزها، شخصیت اخلاقی حسینعلی را اینگونه توصیف میکند: «يكشب پسر بزرگم كه تنها يكسال داشت، مريض شد. من و خواهرشوهرم نميدانستيم او را بايد كجا ببريم. گفتيم كه چون حسينعلي در سپاه است، برويم و با ماشين سپاه، بچه را نزد دکتر ببريم. وقتی دم در سپاه رسیدیم، آقايي آمد و در را باز كرد. گفتم: با آقاي عظيمي كار داريم. گفت: شما اينجا بايستيد تا ايشان بيايد. ما ايستاده بوديم كه ديديم حسينعلي آمد. گفت: براي چه به اينجا آمديد؟ گفتيم: بچه مريض است. ميخواهيم او را پيش دكتر ببریم، اما ماشين نداريم. گفت: صبر كنيد برايتان تاكسي بگيرم. گفتيم: اگر تاكسي بود كه خودمان ميگرفتيم. بالاخره برايمان يك تاكسي گرفت. خودش هم گفت: من الان نميتوانم بيايم. شيفت كارم است. خلاصه ما نزد دکتر رفتيم. آن شب تا صبح، حال بچه خيلي بد بود! حسینعلی صبح فردا آمد. گفت: حال بچه چطور است؟ گفتم: بهتر شد. با اینحال، خودش او را گرفت و دوباره پيش دكتر برد.»
در ادامه، ذکر خاطرهای از پدر از آن سالها خالی از لطف نیست؛ «حسینعلی سه روز بعد از ازدواجش، آماده رفتن به جبهه شد. گفتم: پسر جان، خانمت تنهاست. جواب داد: من از همان روز اول به او گفتم که من هر آن ممکن است به شهادت برسم. اگر با این شرایط راه میآیی، با تو ازدواج میکنم. او هم قبول کرد. به نظر شما کسی که در جنگ ابتکار و تخصص دارد، باید در خانه بماند و در انجاموظیفهاش کوتاهی کند؟ اگر رزمندگان بیدلیل از بین بروند، گناهش به گردن فرمانده است. من فردای قیامت جواب خدا را چه بدهم؟ من عهدهدار این مسئولیتم. وقتی در سپاه هستم، این پرچم را به دست گرفتم و باید ادامه دهم. اگر جانم در خطر باشد، خدا از من محافظت میکند. تو هم اگر میخواهی این ثواب نصیبت شود، بگذار در راه خدا بروم. مانعم نشو. مادرم شیرش را به من حلال کرد. تو هم مرا حلال کن.»
حسینعلی در سال 1360 به عنوان فرمانده گروهان در مریوان به ادای تکلیف پرداخت.
«بهروز حقاني» از همرزمش اینگونه روایت میکند: «سال 61 كه با هم در حال اعزام به جبهه بوديم، به پادگان رامسر رفتيم. آن موقع در آنجا غير از چندين ساختمان، فقط چادر بود كه رزمندهها جهت اعزام به جبهه، در آن بهسر ميبردند تا راهي شوند. با اینحال، حسینعلی نيمههاي شب از چادر خارج ميشد و خلوتگاهي پيدا ميكرد و به راز و نياز با خدا ميپرداخت؛ بهگونهاي كه صداي العفو العفوش بلند ميشد.»
حسینعلی همچنين توجه ويژهاي به قرآن، اين كتاب الهي و انسانساز داشت و اهتمامش بر اين بود كه به جوانها نيز، آموزههاي قرآني را بياموزد. او علاوه بر آن، نسبت به اداي نماز جمعه هم تقید خاصی داشت.
جانشيني گروهان در سرپلذهاب، معاونت گردان امام حسین در فروردین 1362، معاونت گردان قمر بنیهاشم در عملیات والفجر 4، و حضور در واحد اطلاعات ـ عمليات لشكر 25 كربلا، از ديگر خدمات ارزنده او در دوران هشت سال دفاع مقدس بهشمار ميرود.
و عاقبت، حسینعلی در نیمه اسفند 62، طی عمليات والفجر 6 در خاك دهلران، به جمع همسنگران شهيدش پيوست. سپس، بنا به درخواست خودش، در گوشهای از گلستان شهدای «سفيدچاه» زادگاهش، و در جوار خواهر بزرگترش «نجما» آرام گرفت.
و اما روایتی دیگر از خانم قندهاری؛ «وقتي حسينعلي شهيد شد، مصيب كه سه ساله بود، خيلي بهانه پدر را ميگرفت. هر موقع كه صداي در را ميشنيد، ميگفت: بابا آمد. برای همین، سريع ميرفت و در را باز ميكرد. هفت سال منتظر پدرش بود. واقعاً خيلي به او سخت گذشت. گاهي اوقات نيمههاي شب بيدار ميشد و تا صبح گريه ميكرد.»