نام پدر : محمد ولی
تاریخ تولد :1325/01/03
تاریخ شهادت : 1362/12/05
محل شهادت : چیلات

وصیت نامه

1- من ولایت فقیه را در شرایط و زمان حاضر قرآن ناطق می دانم.
2- پدرجان! اگر شهادت نصیبم شد، به مصداق آیات قرآن صبر و استقامتت را از دست نده و خدای ناکرده پیش دشمنان، روحم را شرمنده مکن ... شما را به تقوا سفارش می کنم و جزئیات تقوی اینست: نماز به جماعت بخوانی، روزه را با انفاق بگیری، هر روزت را با انفاق بگذران، زنهار، زنهار از غیبت، از جلسات غیبت پرهیز کن، چون غیبت مسلمانان را از هم جدا می کند و باعث شکست اسلام می شود. تماس خود را با عالم قطع نکن، زیرا ما اسلام را از آنها داریم. با مردم مهربان باش و با مالت، در راه خدا جهاد کن. ارزاق را در خانه یا مغازه احتکار نکن که اگر همه گرسنه ماندند و تو نیز مانند آنان هستی و اگر همه گرسنه ماندند و تو نیز مانند آنان هستی و اگر همه سیر شدند تو هم سیر خواهی شد.
3- پدرجان! قرآن را با ترجمه و برای خدا بخوان.
4- مادرم! در لحظات خوشحالی و غم از یاد خدا غافل مباش، زیرا ذکر خدا، دلها را آرامش می بخشد.
5- سفارش به خواهرم و برادرم! عزیزان! من شما را به ترس از خدا سفارش می کنم، از نماز غافل نباشید، زیرا امام ششم فرمود: هرگز به شفاعت ما نرسد آن کس که نماز را سبک بشمارد. جلسات مذهبی حتماً بروید، جریان های سیاسی شما را خسته نکند، این ها امتحانات روزگار است. خداوند می فرماید: ما شما را می آزماییم. کمبود درآمد، ارزاق قدرت گرفتن اشخاصی که مورد تأیید شما نیست، خدای ناکرده شما را از جاده خدا و پیغمبر و امامان و اولی الامر امام خمینی منحرف نکند ... ارزاق، مال دنیا، عیال و اولاد شما را از یاد خدا دور نکند. از آنچه که خدا به شما روزی داده، اعم از مال و جان و خون تا می توانید در راه خدا انفاق کنید.

زندگی نامه

شهید محمدتقی عظیمی

فرزند: محمدولی

محمدتقی عظیمی به تاریخ 25 مهر 1325، در روستای آغوزبن از توابع بهنمیر شهرستان بابلسر به دنیا آمد. پدرش محمدولی مرد زحمتکش بود که زندگی اش را با کارگری و کشاورزی اداره می کرد. محمدولی نام پسرش را محمدتقی گذاشت تا یاد و خاطره پدر خود را در خانواده زنده نگهدارد.

محمدتقی دوران شش ساله ی دبستان را در «داراب دین» از روستاهای بابلسر پشت سر گذاشت. سپس برای گذراندن تحصیلات راهنمایی در مؤسسه قناد بابل نام نوشت و همان جا راهنمایی را تمام کرد.

(برابر صحبت های مادرش) آن گونه که از صحبت های مادرش برمی آید، محمدتقی دوران کودکی اش را به آسانی پشت سر نگذاشت:

«یک بار [محمدتقی] در دوران کودکی مریض شد، من او را به بابل بردم و یکی دیگر از بچه هایم (پسرم) در گهواره بود، یادم می آید که بچه ی [خردسالم] را همین طور رها کردم و [محمدتقی را به بیمارستان رساندم]؛ 15 روز [در بابل] در خانه پسرعمویم ماندم تا این که محمدتقی خوب شد، نذر ابوالفضل کرده بودم؛ 7 سال در سقاخانه محله مان روضه ی ابوالفضل گرفتم. خوشبختانه محمدتقی [هم] پسر مؤمن و بانماز شد».

مادر محمدتقی درباره ی سال های پیش از تحصیل او می گوید:

«قبل از این که به مدرسه برود او را به کلاس قرآن می فرستادیم [برای یادگرفتن قرآن] به روستای حاجی کلا می رفت».

محمدتقی در سال 1343 در آغازین سال جوانی (17 سالگی) با دختری اهل روستای حاجی کلای بهنمیر ازدواج کرد. بهانه ی آشنایی او با همسرش راه اندازی کلاس قرآنی در حاجی کلا بود. همسرش در این باره می گوید:

«شهید (محمدتقی) در مسجد حاجی کلا یک جلسه قرآن تشکیل داده بود که همان جا با هم آشنا شدیم و چون خانواده های هر دوی ما از نظر [سطح و نگاه] فرهنگی مانند هم بودند این ازدواج صورت گرفت».

طبق صبحت های همسرش، دو سال بعد از ازدواج به سربازی رفت و برابر اظهارات برادرش غیاث الدین؛ در سال 1348 یعنی 3 سال بعد از ازدواج به خاطر ناامنی که از طرف بهائیت برایش پیش آمده بود به تهران نقل مکان کرد (کوچ کشید)

از حرف های برادر محمدتقی پیداست که احمد به صورت جدی و پیوسته علیه بهائیت فعالیت می کرد:

«از سال 1343 در انجمن ضد بهائیت شروع به فعالیت کرد. در آن زمان آقای مهندس «مهدیسار» از تهران می آمد و برای مان کلاس می گذاشت و به دستور روحانیت منطقه، محمدتقی به لباس بهائیت درآمد (خودش را مثل آن ها نشان می داد و وارد جمع و گروه و فرقه شان می شد) تا مدارک مورد نیاز را در دسترس برادرانی که بزرگتر از من و ایشان بودند و فعالیت بیشتری داشتند، جهت روشن شدن [ماجراهای پنهانی] فرقه ی ضاله ی بهائیت قرار دهد. محمدتقی در سال 1348 به خاطر ناامنی که از طرف بهائیت برای شان پیش آمده بود، مجبور بود مهاجرت کنند و به تهران بروند که آن هم به دستور روحانیت منطقه بود».

محمدتقی در تهران به مبارزات انقلابی و فراگیری های دینی و مذهبی اش دامن زد. شرکت مستمر در کلاس درس حضرت آیت الله مکارم شیرازی در حسینیه ارشاد تهران در سال 1348 نشان دهنده ی همت و اصرار او در تکمیل فراگیری مباحث عقیدتی و مذهبی و سیاسی و انقلابی بود. همین حضورها و دیگر فعالیت های انقلابی او، ساواک را مجبور کرد تا او را به قصد تبعید و تحت نظر بودن به مازندران بفرستند. از این رو محمدتقی در اجباردیگری در سال 1355، تهران را به قصد قائم شهر ترک کرد و برای همیشه در مازندران ماندگار شد.

در مازندران فضای فعالیت های انقلابی برای او بیشتر از تهران مهیا بود. برای همین دور جدید مبارزات انقلابی وی با پخش اعلامیه ها و نوارها در شهرها و روستاهای مازندران آغاز شد.

مادر محمدتقی درباره ی فعالیت های مبارزاتی او می گوید:

«یک موتور داشت. سوار موتور می شد و به روستاهای اطراف [می رفت و] اعلامیه پخش می کرد، حتی به منزل خواهرزاه ی ما می انداخت. به او فحش می دادند که بعدها متوجه شدند که او بود که اعلامیه پخش می کرد. هنگام پخش اعلامیه همسرش هم با او بود. همسرش همراه او سوار موتور می شد و اعلامیه پخش می کرد».

همسرش درباره ی وسواس ایشان نسبت به مستضعفین می گوید: یک روز برای کاری از منزل خارج شد و چون کارش طول کشد و می ترسید نماز ظهرش قضا شود به نزدیکترین محل سر راهش رفت و از یکی از محلی ها خواست اجازه دهد دو نمازش را آن جا بخواند. وقتی داخل حیاط شد از وضع زندگی آن ها بسیار ناراحت شد و از وضع شان پرسید. وقتی که در خانه بود گفت من چند فرزند دارم از دیشب تا به حال چیزی نخوردیم و بدون سحری روزه گرفتیم. محمدتقی به منزل برگشت حدود 5، 10 دقیقه مانده بود به اذان مغرب گفت هرچه در خانه داری جمع کن. من مقداری آرد، برنج، روغن، پیاز و ... برداشتم و دادم رفت. دم در برگشت و گفت نمک گرفتی؟ این قدر نگران آن خانواده بود. گفتم وقت اذان است صبر کن روزه ات را افطار کن و بعد برو، قبول نکرد و رفت. وقتی برگشت وضو گرفت، دو دست خود را به کمر گذاشت و گفت الحمدا... رب العالمین، خیالم راحت شد، حالا می توانم یک استکان چای بخورم.

پسرش می گوید:

«سال 1358 یک سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی جنگ در کردستان آغاز شد، من و پدرم با هم رفتیم برای ثبت نام. آن جا قرعه به نام من افتاد اما فرمانده ی سپاه مخالفت می کرد و می گفت سنش کم است. پدرم آن قدر ناله و اصرار کرد تا با رفتنم موافقت شد. ایشان خودش به تنم لباس رزم پوشید و گفت: پسرم سفارش امیر مؤمنان علی (ع) را یادت نرود. پاهایت را محکم و استوار بر زمین بکوب و سرت را در راه خدا عاریه بده و مردانه بجنگ. من دو بار سعادت داشتم به همراه پدرم در عملیات های فتح المبین و ذوالفقار شرکت کنم.

محمدتقی هفت بار به جبهه های مریوان ـ جفیر ـ شوش ـ اهواز ـ دهلران ـ میمک اعزام شدند.

یکی از هم رزمانش می گوید:

«محمدتقی همیشه به ما می گفت هرجا در هر قسمت عملیات ترس به شما غلبه کرد خود را به عقب بکشید چون دیگر آن شهادت، شهادت در راه خدا نیست ولی اگر ترسی نداشتید، بایستید و مقاومت کنید تا بر دشمن غالب شوید».

همسرش می گوید:

«آخرین باری که می خواست اعزام شود دکمه ی شلوارش افتاد و من هم رنگ شلوارش نخ نداشت و دکمه را با نخ سفید دوختم. یک پیراهن داشت که وقتی در جبهه ی کردستان بود گرفت همان پیراهن سفید را پوشید و به عملیات رفت اما برگشتش 12 سال طول کشید. وقتی بچه های تجسس پیدایش کردند پسرم گریه می کرد و قبول نمی کرد و می گفت این که سر ندارد و تازه پدرم یک اورکت داشت آن هم تنش نیست. تازه پلاک شهید آن قدر نو بود که خودم هم باورم نمی شد می گفتم که شما این پلاک را درست کردید. ولی وقتی دکمه ی شلوارش را دیدم به یقین رسیدم که او محمدتقی است».

پیکر شهید محمدتقی عظیمی 12 سال پس از شهادتش یعنی سال 1374 به آغوش خانواده بازگشت و در گلزار شهدای روستای آغوزبن به خاک سپرده شد.


وصیت نامه

اسکن وصيت نامه در قسمت تصاوير موجود مي باشد