شهید «محمدعلی عرفانی»
نام پدر: رمضان
نام «محمدعلی» را پدربزرگ مادریاش «رضا کلبادینژاد» بر وی نهاد. دومین فرزند خانواده که اول خرداد 1346 قدم به زندگی «رمضان و تاجگلی»گذاشت.
محمدعلی دانشآموز پایه سومراهنمائی در مدرسه «شریعتی» زادگاهش «گلوگاه» بود که بنا به دلایلی، به ترک تحصیل روی آورد.
در بیان خلقوخوی وی، همین بس که شخصیتی شوخطبع و آرام داشت. حسنخلقش موجب شده بود که از جایگاه ویژهای بین خانواده و بستگان برخوردار باشد.
این فرزند نیکسیرت که پرورشیافته تربیت دینی بود، هماره در ادای فرائض واجب و مستحب، اهتمامی خاص داشت و از محرمات نیز، اجتناب میکرد. محمدعلی صفوف نماز جمعه را جایگاهی برای در هم شکستن دشمن میدانست. لذا معتقد بود که باید مسنجمتر و پرجمعیتتر برگزار شود. قرآن، این سرچشمه معرفت الهی را نیز، همواره به گوش جان میسپرد و با صوتی زیبا تلاوت میکرد.
او که دلداده حضرت سیدالشّهدا و سرسپرده یگانه پرچمدار کربلا بود، از همان سنین کم، در هیئت مذهبی و عزاداریها حضوری مداوم داشت.
او با اینکه در ایام انقلاب، یازده سال بیشتر نداشت، سعی میکرد در جریان اخبار و تحولات قیام مردم و فضای سیاسی قرار بگیرد.
با پیروزی انقلاب و تشکیل بسیج، به عضویت این نهاد در آمد و در راستای تحقق دستاوردهای انقلاب، مشغول به خدمت شد.
سال 1361، در نخستین اعزامش، داوطلبانه راهی مناطق نبرد با دشمن شد.
در سال 1363 نیز، در کسوت نیروی عملیاتی در واحد اطلاعات ـ عملیات سپاه بهشهر، به ادای تکلیف پرداخت.
با پوشیدن جامه پاسداری در اردیبهشت سال 1365، مجدد راهی جبهه شد و در سمت تکتیرانداز، خدمات ارزندهای ارائه نمود.
او در همین سال(65)، «کلثوم محمدی تپهای» را به همسری انتخاب کرد؛ اما بلافاصله بعد از ازدواج، راهی مناطق عملیات شد.
او در فرماندهی توپخانه لشکر 25 کربلا نیز، خدمت نمود.
حضور در جمع خانوادههای شهدا و دلجوئی از آنان، از جمله فعالیتهای محمدعلی در جبهه فرهنگی به شمار میرود.
محمدعلی که پیوسته در تبوتاب عشق به شهادت میسوخت، بزرگترین خواستهاش این بود که قبرش بعد از شهادت، مانند حضرت زهرا(س) ناپیدا باشد.
و عاقبت، او در 4 آبان 65 در بمباران هوایی اندیمشک، آرزویش به تحقق پیوست و در بستر گمنامی، شهد شیرین شهادت را نوشید؛ و حالا سالهاست که گلستان شهدای «سفیدچاه» در انتظار در آغوش کشیدن آلالهای از سلاله خوبان است.
و اما روایتی خواندنی از خواهر این شهید گرانقدر؛ «آخرین بار، طی یک مرخصی تشویقی پنجروزه به خانه برگشت.آن روز وقتی برادرم «علیاکبر»، مرا از مدرسه به خانه آورد، گفت: مهمان داریم. من حدس زدم که باید یکی از چهار برادرانم باشند که در جبهه هستند. محمدعلی آن روز با چهرهای آرام و متفکرانه، در گوشهای از اتاق نشسته بود. من هم ساعتی کنارش نشستم. او پنج روز بعد، هنگام صبح، لباسش را پوشید و ساک به دست، منتظر دوستش «قربانعلی عسگری»[1] بود. وقتی او آمد، محمدعلی همه ما را با اسم صدا زد و خداحافظی جداگانهای کرد. داشتم به کفش پوشیدن او نگاه میکردم که صدای علیاکبر، مرا به خود آورد: «نورانی شدی! نکند میخواهی شهید شوی؟» و او فقط خندید و رفت.»