نام پدر : اسماعیل
تاریخ تولد :1343/04/09
تاریخ شهادت : 1364/12/09
محل شهادت : سلیمانیه

وصیت نامه

*وصیت نامه شهید غلامرضا عباس نژاد*

بسم الله الرحمن الرحیم

بنام خداوند بخشند مهربان و سلام بر یگانه منجی بشریت و سلام و درود خانواده های معظم شهدا قسمتی از زنگی نامه و وصیت را بر صفحه کاغذ بیاورم و لازم دانستم و این یک وظیفه الهی است یک مسلمان باید وصیت کند خواه در بستر بمیرد و خواه شهید شود . من در سال 1343 در روستای بازار محله بدنیا اومدم بعد از دوران کودکی به مدرسه رفتم و بعد از دوران ابتدایی و راهنمایی وارد بسج شدم و یک هفته دوره آموزشی . به دلیل مشکلات زندگی نتوانستم ادامه تحصیل دهم و بعد نتوانستم به عنوان یک فرد بی تفاوت در منزل بمانم و برادران من در سنگر اسلام مبارزه کنند رفتم در بسیج ثبت نام کردم به اسم طرح جنگ و بعد منافقین جنگل های گیلان و مازندران را اشغال کردند و به خیال خامشان       می خواستند به این گونه انقلاب را شکست دهند و لی کور خواندند همه به لطف پروردگار از بین رفتند و بعد از این مسئله وارد آموزش مخصوص سپاه در یگان ویژه مازندران شدم و بعد از یک آموزش فشرده راهی کردستان شدم و در عملیاتهای پی در پی مأموریت سه ماه آمدم به پایگاه خودم ولازم دانستم کم کم تشکیل زندگی دهم ازدواج کردم و بعد از تشکیل زندگی به جبهه سومار رفتم و بعد از 45 روز سالم به منزل برگشتم و مشغول خدمت و مأموریت در سپاه رامسر شدم و در تاریخ 27/9/64 راهی جبهه ها  شدم در مهاباد این قسمت از زندگی نامه من بود اما وصیت من از آن موقعی که خود را شناختم از مال و من منزل و از همه چیز گذشتم و در راه خدا رفتم و به دل خودم گفتم من غیر از جهاد علیه دشمنان اسلام کاری ندارم خدایا من حرکت می کنم در راه رضای تو ای ایزد منّان کمک و نیرو میخواهم تا دشمنان قرآن را از بین ببرم  و این یک حرکت بود که اتمام حجت کردم  هر انسانی در هر زمان در هر عصر مسئولیت هایی به دوش خود دارد باید این تکلیف الهی را انجام دهد برادران عزیز امروز همه ما مسئولیم همه تکلیف داریم اگر این وطیفه را انجام ندهیم در قیامت باید جوابگو ی همه شما با شیم پس مردم قهرمان من خیلی کوچکم که برای شما پیام داشته باشم ولی به عنوان یک فرزند کوچکتان این پیام را بپذیر . هوشیار باشید امام را تنها نگذارید و دشمنان اسلام را یکی پس از دیگری از بین ببرید منافقینی که هر لحظه بدگوئی و غیبت می کنندیاران حزب الله باشید با برادران حزب الله محل همکاری کنید فرزندانتان را مثل حسین به میدانهای نبرد روانه کنید مانند علی اکبر و علیو یک پیامی دارم به خانواده ام : مادرم! سلام امیدوارم که حال شما خوب باشد و سالم وتندرست باشید من شما را خیلی دوست دارم برای اینکه شما در دوران کودکی هم پدر و هم مادر بودید چه کنم و چه کنم من چگونه این محبتهای خوب را جبران نمایم مادرم! گوش کن آنقدر محبت شما در دل من است که وقتی نامه را نوشتم گریه ام گرفت مادر مهربانم برای من گریه مکن اگر میخواهی اشک بریزی بریزید ولی پیش یک عده از دشمنان کور اشک نریزید که آنها شادی کنند اگر چه من در این دورانیش شما نبودم من مأموریت داشتم که بروم این یک تکلیف بود که من انجام دادم ، مادر گرامی شبها ی جمعه شمع را بر سر مزارم روشن کن و فاتحه بخوان که این گناه من بخشیده شود شما را می سپارم به خداوند بزرگ و تو ای  خواهر بزرگم سلام از اینکه مزاحم شما شدم امیدوارم مرا ببخشید.

سلام وظیفه شما در برابر انقلاب یک چیز است و آن حجاب اسلامی است امیدوارم که همیشه در زیر سایه خداوند سالم وتندرست باشید و پیام من به برادر عزیز چگونه از شما تشکر کنم یادت هست در سال 1356 به من آگاهی می دادی و انقلاب را به من می فهماندی شما باعث شدید من این حرکت را آغاز کردم و هنوز اسلحه ی من به زمین نیافتاده او را برگیر و وارده میدان مبارزه شو از عروس خود که در این مدت در منزل بود تشکر می کنم و آخرین پیام من به تو ای همسر ، درود بر تو که اینقدر صبر کردی به من روحیه دادی احسن بر تو که شرایط سخت و موقعیت من را قبول کردی ، تحمل کردی بلا و خاک شما بر سر آن خانواده هایی که می گویند ما به پاسداران زن نمی دهیم و با بهانه های متعدد خود را کنار می زنند امیدوارم در این مدت که زندگی کردی بدی از من دیدی ببخش اگر فرزندی از شما آمد آنرا تربیت کن او را سالم و صالح به جامعه تحویل ده و اگر بهانه بابا را گرفت به او بگو پیش ابا عبدالله پیش، علی اکبر ، پیش خدا رفت .

پیام من به مردم بازار ومحله این است که فقط پشتیبان امام باشید و امام را تنها نگذارید.

خدا حافظ

غلامرضا عباس نژاد

23/11/64 ساعت 7 شب .

 


زندگی نامه

شهيد غلام­رضا عباس­ نژاد نياري

فرزند: اسماعيل

سوّمين فرزند «اسماعيل» و همسرش در نُهمين طلوع تابستانه سال 1343 در روستاي «بازارمحله» رامسر چشم به دنيا گشود.

«غلام­رضا» ده ساله بود كه از نعمت پدر محروم شد. از اين رو با مهر مادري پرورش يافت و تحصيلاتش را تا سوّم دبيرسان ادامه داد.

او نخستين بار در اَوان نوجواني و با جامه بسيجي رهسپار جبهه مريوان شد و سه ماه در آن­جا به سر بُرد. سپس به عضويت سپاه درآمد و چند بار ديگر به جبهه­ هاي نبرد عزيمت كرد.

سرانجام، اين شهيد بزرگوار در 10/12/1364، طي عمليات والفجر 9 در منطقه سليمانيه عراق، به جمع ياران شهيدش پيوست.

جسم پاك­اش نيز بعد از وداع همسرش، «سيما مرادي» و تنها يادگار او، «غلام­رضا»، تا گلزار شهداي بازارمحله (لَستو) بدرقه شد.

خانم مرادي از همسرش، چنين ياد مي­كند:‌

«به خاطر صداقت و پاكي­ اش با او ازدواج كردم. مي­گفت: فرزندم را طوري تربيت كن كه ادامه­ دهنده راهم باشد. خودت هم زينب ­وار زندگي كن.»