نام پدر : نامدار
تاریخ تولد :1329/08/19
تاریخ شهادت : 1365/04/08
محل شهادت : مهران

زندگی نامه

شهید علی ماندگار عباس زاده در نوزدهم آبان 1329 ، در روستای پایین مرز بال بابل دیده به جهان گشود. او سومین فرزند خانواده بود. پس از رسیدن به سن مدرسه مشغول به تحصیل در سنگر علم و دانش شد و مقطع ابتدایی را در زادگاهش با موفقیت سپری کرد. برای ادامه تحصیل به شهر بابل رفت و موفق به اخذ مدرک دیپلم شد . بعد از دیپلم ، خدمت سربازی را در مشهد سپری کرد. پس از آن به دانش سرای ساری رفت و ادامه تحصیل داد . مدرک کاردانی رشته علوم تجربی را کسب و به عنوان معلم مشغول به تدریس شد. وی فردی مؤمن، متدیّن ، شاداب و صادق بود و به پدر و مادرش احترام خاصی می گذاشت.
مهدی عباس زاده برادر شهید می گوید: « برادرم به خواندن  قرآن و انجام واجبات اهمیت می داد. همیشه به ما توصیه می کرد که درس بخوانیم و به دنبال علم باشیم. آرزویش بزرگ شدن فرزندانش در راه صحیح و درست ، تحصیلات عالی آنها و پیشرفتشان در مسیر اسلام و قرآن بود.»
شهید عباس زاده در سال 57 یعنی در 27 سالگی با دختر عمه اش ازدواج کرد که ثمره این ازدواج 5 فرزند ، 3 دختر و 2 پسر می باشد.
گلین یاور زاده همسر شهید می گوید:« شهید ، تمام اخبار جبهه و جنگ را از تلویزیون نگاه می کرد و همیشه می گفت: ای کاش مجرد بودم تا می توانستم همیشه در جبهه باشم. او به حجاب اهمیت زیادی می داد و من نیز به خواسته او احترام می گذاشتم. به دیگران اگر در مسایلی مشکل داشتند ، کمک می کرد. بسیار مردم دوست و با تقوا بود و به قولش عمل می کرد.»
شهید علی ماندگار عباس زاده عاشق امام بود و هر چه امام می گفتند با جان ودل می پذیرفت. هر ماه علیرغم پرجمعیت بودن خانواده اش ، مقداری از حقوقش را صرف کمک به جبهه و رزمندگان می کرد.
همسرش می گوید:« خواهرش در خصوص رفتن او به جبهه مخالفت می کردند که تو زن و بچه داری و نباید بروی . او در پاسخ خواهرانش می گفت : همان کس که مرا به وجود آورد ، از این ها نیز مواظبت و نگهداری می کند.»
فضل الله قلی پور دوست شهید می گوید:« شهید عباس زاده وقتی ازسرکار به منزل می آمد ، خودش را به مسجد می رساند و در ساخت مسجد، و یا جمع آوری پول برای تکمیل آن کمک می کرد. او روحیه انتقاد پذیری بالایی داشت و بیشتر از این که شعار دهد ، عمل می کرد. »
وی عضو فعّال بسیج بود و در کارهای فرهنگی مسجد و برگزاری برنامه های مذهبی و راهپیمایی ها حضوری فعّال داشت. این معلم شهید چندین بار همراه با گروه جهادی برای کمک رسانی و بازدید از مناطق جنگی غرب و جنوب کشور به جبهه اعزام شد. آخرین بار در سال 65 به منطقه رفت و در منطقه عملیاتی کربلای (1) در شهر مهران به آرزو و خواسته دیرینه اش که رسیدن به وصال یار بود ، رسید و در 8/4/65 بر اثر ترکش خمپاره به سوی حق شتافت. پیکر مطهرش توسط مردم شهید پرور بابل تشییع و در آرامگاه زادگاهش -  - مرزبال – به خاک سپرده شد.

« دست نوشته های معلم شهید علی ماندگار عباس زاده از جبهه »


« السلام علیک یا اباعبداله الحسین(ع) »

صبح روز جمعه مورخه5/1/62 :
از اهواز ستاد پشتیبانی جهاد سازندگی به سمت جبهه های غرب جهت دیدار رزمندگان مناطق جبهه غرب به حرکت خود ادامه دادیم و از شهرک های پل دختر ، علاوی و چند شهرک دیگر گذشتیم . شب را پس از صرف نیمرو، بین راه ، به اسلام آباد ( شاه آباد غرب) رسیدیم . محل خواب ما در یک پایگاه بسیج مستضعفین با حدود بیش از 100 نفر که همه ارتشی یا دارای مجوز بودند، قرار داشت. در اینجا هم رعایت بهداشت نشده بود. حتی یک دستشویی هم نداشت . یکی از دوستان بجای آب اشتباهاً با نفت طهارت گرفت که تا مدتی موجب خنده شد. چون به علت طولانی بودن راه خسته بودیم ، سروصدای پیرمرد معتاد مسوول اتاق که مشغول چای خوردن بود، مانع خواب می شد . در ضمن هوای این شهر در شب کمی سرد می شد.
صبح روز شنبه مورخه 6/1/62 :
از اسلام آباد غرب به سوی گیلان غرب حرکت کردیم که تا مرز ایران و عراق حدوداً هفتاد کیلومتر فاصله دارد. عراقی ها در ابتدای جنگ تا فلکه امام خمینی پیش روی می کردند. در حینی که عراقی ها پیشروی می کردند، ایرانیها عقب نشینی می کردند که تعدادی از سربازان شهید، و تانک ها و خودروها از بین رفته و تعدادی به دست عراقی ها افتاد . راهنمای ما می گفت که عراقی ها حدوداً پنج بار گیلان غرب را به وسیله هواپیما بمباران کرده اند که مجدداً بازسازی شده بود. از سمت جبهه می رفتیم  تانک ها و خودروهای منهدم شده زیادی را می دیدیم که راهنما می گفت بیشتر متعلّق به عراقی ها بوده که توسط هوانیروز به فرماندهی شهید شیرودی شکار شده بود.
به گفته راهنما، شهید شیرودی بیشتر عراقی ها را در اینجا به وسیله هلی کوپتر قتل عام کرده بود . مناطقی از گیلان غرب تا جبهه مقدم و کوههای چرمیان و شیاکوه و قله 920 طی سه حمله با همکاری سپاه و بسیج و ارتش آزاد شده بود. از راهی که عراقی ها در دامنه کوه چرمیان درست کرده بودند، به سمت قله چرمیان به راه افتادیم و ماشین را در گوشه ای پارک کردیم . در اینجا به سنگرهای عراقی در مواقع اشغال برخورد می کردیم . چند عدد مین ضد تانک خنثی شده مشاهده کردیم . بعد از مدتی به شیب تندی حدود 50 تا 60 درجه رسیدیم که عراقی ها از آن راه با ماشین و تانک روی قله کوه مستقر شده بودند که ما به صورت پیاده به زحمت راه می رفتیم.
روی قله چرمیان به سنگرهای عراقی رسیدیم که در دل کوه به صورت تونل کنده شده بودند . راهنما که از نیروهای سپاه و در سه جنگ شرکت کرده بود، می گفت هیچ نوع گلوله ای بر آن اثر نمی کند و این تونل ها در زیر به هم ارتباط داشتند که راهنما در یکی از این تونل ها یک خمپاره 120 سالم و یک مین ضد نفر سالم به دست آورد . ما در یک سنگر جدا بودیم و راهنما مین ضد نفر را در داخل یک دره منفجر کرد و گفت: هدف من این بود که شما را از خطرات مین متوجه سازم . از این به بعد حدود یک کیلومتر کمی احتیاط می کردیم . از مسیری که عبور می کردیم بعضی از مین های مختلف خنثی نشده بود و به وسیله سیم خاردار مشخص شده بود. ما در اینجا از مین بیشتر از گلوله می ترسیدیم ، چون جبهه مقدم سربازان ایرانی چندین کیلومتر از اینجا دور بود و سربازان ایرانی فرصت نکردند که مین ها را خنثی کنند و فقط به وسیله سیم خاردار منطقه مین گذاری مشخص شده بود.
ما به سمت قله های بلند کوه چرمیان به راه افتادیم . من دو دل بودم که بروم یا نه، چون که ته کفش من صاف شده بود و هر آن احتمال سقوط به دره می رفت ؛ در ثانی وقتی به پایین دره نگاه می کردم سرم گیج می رفت ، ولی برای شوق دیدن سنگرها و رفتن به بالاترین نقطه کوه بر ترس خود غلبه کردم و بدون این که در مسیر به دره نگاه کنم دنبال گروه 19 نفری به راه افتادم . روی دو، سه قله که رسیدیم جسد سربازان عراقی را مشاهده کردیم که هنوز پوتین به پا داشتند و فقط لباس روی استخوان ها برجای مانده آنها شکل انسان به آنها می داد ، جمجمه آنها که هنوز روی سر و روی استخوان آن چسبیده بود به کناری افتاده بود ، راهنما می گفت: اینها حدود یک سال و اندی افتاده و لذا گوشت آنها پوسیده یا به وسیله حیوانات درنده کوهستان و یا مارها خورده شده اند.
به گفته راهنما: مارهای اینجا از بس گوشت آدم خورده اند آدمخوار شده اند . او می گفت: ایرانی ها در ادامه حمله عملیاتی مطلع الفجر آن را آزاد کردند . جعبه های پر از مهمات زنگ زده هنوز آنجا باقی بود. چند عدد خمپاره نیز در پهلوی سنگرهای تونلی فردی و گروهی افتاده بود. راهنما تعریف می کرد: ما چون بومی بودیم ، موقعی که عراقی ها روی کوه چرمیان و شیا کوه بودند ما از داخل شیارها می رفتیم و آنها را شناسایی می کردیم و در عملیات مطلع الفجر ما چهار گروه شامل پیاده و زرهی برای محاصره عراقی ها در دامنه های شیاکوه و دامنه های چرمیان و دشت اطراف گیلان غرب و تنگه حاجیان حمله را آغاز کردیم . ما هشت هزار نفر از لای شیارها شبانه به آن طرف دامنه های شیاکوه رفته ، مستقر شدیم.
قرار بود گروه های دیگر در جای خود مستقر شوند ؛ دو گروه دیگر مستقر شدند و یک گروه نتوانست در جای خود مستقر شود . ما حمله را آغاز کردیم و چون سربازهای عراق به منطقه آشنا نبودند با تلفات جزئی ، عده ای حدود 80 نفر اسیر و 400 نفر از آنها را که در حال فرار بودند ، کشتند ، ولی بعد بی سیم زدند که ارتش ایران عقب نشینی کرده و توپخانه عراقی ها ما را زیر آتش خمپاره و کاتیوشا قرار دادند و حدود بیش از 700 نفر شهید و عده زیادی اسیر دادیم و عده ای در منطقه سرگردان بودند که بعضی ها به دام عراقی ها افتادند و عده ای خود را نجات دادند . رشادت و از جان گذشتگی سربازان ایرانی قابل توصیف نیست . در اینجا حدود 37 نفر از شهرستان بابل شهید شدند . ما در جبهه های خوزستان فکر می کردیم به علت صاف بودن سطح زمین و حالت دشتی آن ، عملیات مشکل بود و جوان های زیادی شهید شدند . ولی وقتی این ارتفاعات مسلّط بر دشت ها و شهر گیلان غرب را دیدیم که عراقی ها در آنجا سنگر داشتند ، فهمیدیم که فتح این منطقه مشکل بوده و جوان های زیادی را از دست داده ایم . روحشان شاد که توانستند مناطقی به این صعب العبوری را فتح کنند. در این منطقه قسمتی به عرض یک کیلومتر از نوار مرزی ایران در اختیار عراق بوده و پاسگاه های خسروی ، تنگاب ، خان لیلی ، چراهما ، نفت شهر در دست عراقی ها بوده است . مناطقی را که ما امروز دیدیم شامل کوه چرمیان ، تنگه حاجیان ، باجگیران ، دشت گیلان غرب بود که از سایه کوه مشخص بودند و توپخانه ما در آنجا مستقر است . از کوه چرمیان به سمت گیلان غرب جهت صرف غذا برگشتیم . در دشت حاجیان ، در حال حاضر کشاورزی و دامداری می شد . شهر گیلان غرب حالت طبیعی داشت و مردم بومی بر سر خانه هایشان برگشتند.
ساعت 3 بعداز ظهر به سمت ایلام حرکت کردیم . ساعت 5/4 به شهرک ایوان دره رسیدیم . در این شهر ما آثار جنگ ندیدیم و زندگی در این شهر سیر طبیعی داشت . قبل از این که عازم ایلام شویم ، قصد دیدار قصر شیرین را داشتیم که به لحاظ تدابیر امنیتی و مسلّط بودن عراقی ها بر کوه مشرف به قصر شیرین و امکان هدف قرار گرفتن مینی بوس منصرف شدیم. می گفتند: عراقی ها از شهر قصر شیرین عقب نشینی کرده اند ، ولی حین عقب نشینی ، شهر را کاملاً خراب کرده اند . عراقی ها در ابتدای جنگ وقتی قصرشیرین را اشغال کردند ، حتی به دختران نابالغی که همراه خانواده ها آنجا مانده بودند ، تجاوز کردند و پس از تجاوز خانواده ،  آنها را تهدید کردند که از منطقه اشغالی بیرون بروند چون می گفتند که متعلق به عراقی هاست . وقتی این دختران را به گیلان غرب می آوردند از طرف دکترها مورد معاینه قرار می گرفتند که اکثر این ها باکره نبودند . سربازان عراقی به هر منطقه ای که می رسیدند به بسیاری از زنان و دخترانی که برمی خوردند ، تجاوز می کردند . این رذالت نیروی عراقی را نشان می داد . آنهایی که دم از اسلام می زدند ، بر اثر آموزش بد و فساد محیط زندگی شان بویی از اسلام نبرده اند . لااقل اگر از اسلام چیزی عایدشان نشده بود ، اخلاق انسانی و وجدان بشری آنان باید این قدر بیدار باشد که حالت وحشی و تجاوز را از خود دور کنند و به حفظ امنیت و ناموس مردم که در تمام مکاتب از آن دفاع شده ، عمل نمایند . غرور پیروزی موقّت و اشغال قسمت کوچکی از نوار مرزی ایران چنان آنان را سرمست کرده بود که تمام مسایل اخلاقی و انسانی از یادشان رفته و حتی از حیوان هم پست تر شدند ، چون حیوان بالغ این قدر شعور دارد که به حیوان نابالغ تجاوز نکند ، ولی عده ای از نیروهای عراق چنین شعوری را نداشتند.
از ایوان درّه تا ایلام در دامنه کوه ، زمین هایی که گندم کاشته بودند و درخت هایی شبیه درخت توت به آنجا زیبایی خاصی می داد و یک جنگل کوچک که زیر آن گندم کاشته بودند ، به نظر می رسید. به شهر ایلام رسیدیم و شب را در ستاد پشتیبانی ایلام گذراندیم و غذای محتوی لوبیا خوردیم و در نمازخانه که خیلی جادار و وسیع بود ، به راحتی خوابیدیم . صبح ، حمام گرفته ، به سمت دیدار آوارگان جنگی به راه افتادیم. از چند نفر از آوارگان بابت وضعیت غذایی آنها سؤال کردیم ، آنها گفتند: به هر خانواده در ماه 3500 ( سه هزار و پانصد ریال ) جیره نقدی می دادند و چیز دیگری نمی دادند و با این پول می باید خوراک ، پوشاک و سایر احتیاجات زندگی را تأمین می کردند. بعضی اعتراض داشتند که این مبلغ پول برای تامین زندگی روزمره با توجه به تورم کم می باشد . البته اگر خانواده دو یا سه نفره بود این مبلغ تأمین احتیاجات نمی کرد و ناراحت کننده بود . آنها از مواد غذایی پروتئین دار و ویتامین خوبی نمی توانستند برخوردار شوند و خودبه خود مریض و ضعیف می شدند ، پس حق با آنها بود که اعتراض کنند. خانواده هایی که 4( چهار) تا 6(شش) نفر بودند ، زندگی متوسطی داشتند و خانواده های 6نفر به بالا می توانستند زندگی راحتی داشته باشند. اگر خرج زایدی نداشته باشند یا مثل ما به انواع قسط های بانکی و قرض های متفرقه دچار نباشند که در این صورت زندگی سختی خواهند داشت ، ولی با توجه به جنگ و خون شهدا ، این خلاف است که ما با این وضع سازش نکنیم و مسایل مادی را در اولویت قرار دهیم . باید بسازیم همان طوری که آوارگان ما با شرایط نامناسبی سازش می کردند و رزمندگان ما در این شرایط داشتند می جنگیدند و باید شکرگزار بود که ناموس و شرف ما در این شرایط بحرانی حفظ و از افراد فاسد مصون و در امان مانده است. یکی از آوارگان می گفت: ما شکرگزاریم که زن و بچه های ما از دست افراد متجاوز بعثی عراق در امان بوده و ما تمام مصائب جنگ را تحمل خواهیم کرد.
از ایلام قصد داشتیم به سمت مهران و جبهه میمک برویم . بخاطر این که مینی بوس ما دید داشت و خمپاره های زیادی می زدند و ما هم فرصت کافی برای دیدن جبهه ها نداشتیم و همسفران نیز خسته شده بودند از رفتن به آنجا منصرف شدیم و به سمت سومار حرکت کردیم.
روز یکشنبه  مورخه7/2/62: 
از ایلام به سمت شهر اشغالی سومار به راه افتادیم . بین راه از گردنه های کوهستانی خطرناکی عبور کردیم.  با توجه به این که ما با جاده های کوهستانی و خطرناک هراز عادت داشتیم ، ولی چون این جاده ها دارای عرض کم و پیچ های زیادی بودند ، خطرناک به نظر می رسیدند و ما با سرعت کم از آنجا گذشتیم . حدود 25کیلومتری سومار که رسیدیم محوطه های اطراف پر بود از توپ های دوربرد که در دامنه ارتفاعات سنگر گرفته بودند. روی رودخانه هفت دهنه که رسیدیم ، از روی پل موقت عبور کردیم . در اینجا پاسگاه هفت دهنه قرار داشت که جبهه مقدم عراق در ابتدای پیش روی بود و از آنجا تا مرز عراق و ایران حدود 25 کیلومتر فاصله بود که عراقی ها در هنگام عقب نشینی قسمتی از پل را خراب کرده بودند و ساختمان های قبل از پل،  سالم یا جزیی تخریب شده بود ، ولی بعد از پل بیشتر ساختمان ها خراب شده بودند. وقتی به شهر سومار رسیدیم جز چند خانه گلی فروریخته چیز دیگری ندیدیم . جاده داخلی و طولی شهر بیش از 500 متر نبود . معلوم بود شهر کوچک و فقیری بوده است.
فاصله سومار تا مرز بیشتر از 15 کیلومتر بود . در این منطقه از مرزهای ایران طی حمله ای ، عراقی ها را تا حدود 15 کیلومتر داخل مرز خودش عقب راندند و بر ارتفاعات شهر مندلی مسلط شدند . ما قصد داشتیم که شهر مندلی عراق را از روی ارتفاعات ببینیم ، ولی وقتی به شهر سومار رسیدیم و سه ، چهارتا از گلوله های دوربرد در 400 متری ما اصابت کرد ، فهمیدیم که حرف نگهبان ها که گفته بودند شهر سومار و ارتفاعات اطراف مورد هدف توپ های دوربرد است ، صحّت دارد و قبل از این که نظامیان جلوی ما را بگیرند و مانع رفتن ما به جبهه مقدّم شوند ، پس از یک گشت کوتاه با ماشین از داخل سومار و دیدن خانه های مخروبه و نخل های سوخته به سمت ستاد پشتیبانی جهاد سازندگی استان گیلان که حدود 10کیلومتری قبل از سومار قرار داشت ، برگشتیم که این ستاد شش بار مورد حمله هوایی میگ های عراق قرار گرفته بود که ما مخزن باروت یا پوکه یکی از این راکت ها را دیدیم . ناهار را در آنجا مجانی نفری 4،5 تا سیب خوردیم که البته این سیب ها در آنجا که کیلومترها از آبادی فاصله داشت ، خیلی با ارزش بودند . مخصوصاً برای من که به علت کمبود ویتامین و گرمای هوا لثه ام خون می آمد.
ساعت 2 بعداز ظهر از آنجا جهت دیدن مناطق جنگی سرپل ذهاب به حرکت خود ادامه دادیم . مجدداً به اسلام آباد برگشتیم و پس از عبور از شهر کرند به پاسگاه هیت که در ابتدای ورود به مناطق جنگی است ، رسیدیم . با توجه به جنگی بودن مناطق ، دشت های این منطقه زیر کشت گندم قرار داشت . حدود 5/3 ساعت وقت گرفت تا به اینجا رسیدیم. ما در تمام مناطق اینجا تابلوی تا کربلا راهی نیست را مشاهده می کردیم که فاصله آنجا تا کربلا مشخص شده بود ؛ مثلاً نرسیده به سرپل ذهاب نوشته شده بود تا کربلا 200 کیلومتر. همچنین در مناطق جنوب برای تقویت روحیه بچه ها در مسیر جاده ها چنین تابلوهایی به چشم می خورد ؛ چون جوانان ما شوق زیارت کربلا و حرم مطهر امام حسین (ع) را داشتند که سمبل شجاعت و مردانگی و کوبنده ظلم و استعمار در دوران حکومت ظالمانه خلیفه وقت بود و به خاطر اسلام و پافشاری در از بین بردن ظلم به دست آنان شهید شد.
برای  گرفتن مجوز ورود به مناطق جنگی سرپل ذهاب ، به پادگان اباذر رفتیم . مجوز گرفته شد و بعد از خواندن نماز در پادگان ، به سخنرانی آقای هائری در مورد یک رزمنده گوش دادیم . ایشان می گفت: این رزمنده در اثر خمپاره هر دو دستش را از دست داده بود و در بیمارستان بستری بوده که همسر و فرزندانش به عیادتش می آیند ، رزمنده وقتی بچه هایش را می بیند از هم اطاقی هایش می خواهد که لحاف را روی سرش بکشند . بچه ها که پهلوی  تخت پدر می آیند ، منتظرند که پدر آنها را در آغوش بگیرد ، ولی می بیند که پدر لحاف را از روی سرش برنمی دارد . دخترش دسته گلی را به سمت پدر می برد ، اما پدر آن را نمی گیرد. دختر به گریه می افتد و می گوید: پدر تو مرا دوست نداری، موقع رفتن به جبهه مرا در آغوش گرفتی و بوسیدی . دختر  نمی دانست که پدر هر دو دستش را از دست داده است . این یکی از مصائب جنگ بود. خدا لعنت کند صدام را که به تحریک امپریالیستها جنگ را آغاز کرد و خانواده های زیادی را بدون سرپرست گذاشت و خانواده های زیادی را از هم پاشید و دل هایی را به آتش کشید . حقیقتاً از این سرگذشت تکان دهنده ، من متاثّر شدم و اشک ریختم ، در سالن نمازخانه اباذر همه ما متاثر شدیم چون ما در عرض این چند روز گردش در جبهه ها به واقعیت هایی برخورد کردیم که هر بیننده ای را متاثر می کرد و دل او را می لرزاند. موقع خواب به ما گفتند که به خاطر بعضی از مسایل که نمی توان عنوان کرد ، باید فردا صبح بازدید از مناطق را قطع کرده و به سمت بابل برگردیم. ما همگی معترض شدیم که بیشتر در جبهه بمانیم ، ولی از آنجا که دستور از سرپرست گروه و افراد صاحب نظر بود و ماشین متعلق به اداره بود ، اعتراض ما بی نتیجه بود.
صبح روز دوشنبه مورخه8/2/62 :
از پادگان اباذر به سمت بابل حرکت کردیم . با توجه به این که بعضی از مناطقی که ما از رزمندگان دیدار کردیم ، جبهه مقدّم و در تیررس دشمن بودند ، به هیچ کدام از همراهان آسیبی نرسید. شهر سرپل ذهاب در 30 کیلومتری مرز ایران و عراق قرار دارد که عراقی ها در ابتدای جنگ فقط 3 روز آن را در اشغال داشتند. همراهان می گفتند: سرگرد شیرودی به وسیله خلبان های هوانیروز در این مناطق با هلی کوپتر به شکار عراقی ها می پرداخته و آنها را مجبور به عقب نشینی می کرده که بعد از 3 روز اشغال ، سرپل ذهاب را ترک کردند و سرگرد شیرودی هم در این مناطق شهید شدند و هلی کوپتری را که شکار کرده بود ما در پادگان اباذر مشاهده کردیم. عراقی ها فرصت نکردند که شهر را تخریب کنند که بعداً وقتی در ارتفاعات قرار گرفتند ، شهر را به توپ بستند . البته شهر خالی از سکنه بوده است ، فقط بعضی افراد بومی جهت دیدن خانه و غیر بومی برای دیدار از جبهه به طور موقّت به آنجا می رفتند. در برگشتن قصد داشتیم از شهر عبور کنیم . ماشین ما برای نشان دادن برگ مجوّز عبور، توقّف کرده بود که در این لحظه توپ کاتیوشای دشمن که به داخل شهر خورده بود ، توجه ما را جلب کرد . حدود دو دقیقه بعد از اولین گلوله بیشتر از هفت گلوله به نقاط مختلف شهر دو، سه گلوله روی دامنه کوه خورده بود . تمام این گلوله ها در عرض کمتر از 3 دقیقه شلیک شده بود . دود غلیظی شهر را فرا گرفت . شاید خواست خدا بود که ما داخل شهر نرفتیم ، وگرنه اگر یکی از این گلوله ها به ماشین ما اصابت کرده بود ، شاید هیچ کدام از ما زنده نمی ماندیم . با سرعت از منطقه دور شدیم و به سمت بابل به راه خود ادامه دادیم. 

« السلام علیک یا ابالفضل العباس»
مورخه 27/2/65  ( بعد از چند سال) :
چند سالی است که بین ایران و عراق جنگ و درگیری است . در ابتدای جنگ به علت انقلابی که در ایران پا گرفت و در اثر آن شاه مستبد سقوط کرد  و مشکلاتی که در هر انقلاب هست ، عراق قسمتی از مناطق غرب و جنوب ایران را با حمله زرهی و هوایی اشغال کرد که قصد پیش روی و براندازی انقلاب اسلامی را داشت . چون ایران را با مشکلات داخلی ناشی از انقلاب می دید و از طرفی ارتش وابسته به شاه را در نابسامانی و هرج و مرج و آماده خیانت به نظام جدید و به طور کلی در ضعف می دید و از این که ارتش سابقاً وابسته به آمریکا بوده و رژیم جمهوری اسلامی را حمایت نمی کند ، دست به یک حمله گسترده در تمام نوار مرزی ایران و عراق زد و تعداد زیادی از شهرها و بخش های ایران از جمله خرمشهر، نفت شهر، قصر شیرین، بستان ، سومار و دیگر شهرهای ایران را به اشغال در آورده بود که تا تاریخ 17/2/65 تعداد زیادی از شهرها و بخش ها ، آزاد و فقط نفت شهر و چند منطقه کوچک تحت اشغال عراق بود . در منطقه جنوب ایران ، وارد خاک عراق شده و جزایر مجنون عراق و شهر فاو را به تصرف در آوردیم . در ناحیه غرب ، مناطق حاجی عمران و قسمتی از پنجوین را به اشغال در آورده بود. به طور کلی قوای ایران با توجه به استقامت و ایمان و نیروی اعتماد در تمام جبهه ها مقاومت کردند و نه تنها عراق را گوش مالی دادند ، به تعقیب آنها پرداختند و عراق را به ضعف کشاندند . کشورهای مخالف که منافع استعماری خود را در ایران از دست دادند ، به حمایت عراق با تجهیز کردن آن و تقویت روحیه سربازان عراقی پرداخته و مسأله قومی عرب و عجم را بین آنها تبلیغ می کردند ، به طوری که عده ای از کشورهای عربی وابسته به ابرقدرت ها تحریک و برعلیه ایران بسیج شدند ، ولی با توجه به کمک مالی و نظامی آنها از عراق ، عراق نتوانست بر ایران مسلّط شود.
خطی که در حال حاضر نیروهای رزمنده ایران را حمایت می کند ، خطی قوی است که متکی به مذهب اسلام است و این خط به خاطر ایجاد و تشدید تقوای اسلامی و مقاومت در رزمندگان سبب پیروزی در جنگ می شود ، این خط از طرف رهبر و مسوولان قاطع حمایت می شود که همان خط حزب الله است. اعتقاد به وحدانیت خدا و ائمه اطهار و روز قیامت و شهادت ، روحیه قوی و شکست ناپذیری در افراد به وجود آورده بود ؛ به طوری که این افراد داوطلبانه برای بازکردن معبر پیش روی رزمندگان در جبهه مقدم روی مین می رفتند و به شهادت می رسیدند . با توجه به این که قبلاً توسط فرماندهان به آنها تذکر داده می شد ، ولی چون به مادیات و دنیا متکی نبودند ، این راه را می پذیرفتند و هدف خود را مقدس می دانستند . الحق هدفی که برای آزادی مردم مستضعف و برابری آنها مبارزه می کند ، مبارک و مقدس است ؛ چون اسلام با استثمار و استعمار و بهره کشی به هرشکلی مخالف است . این مکتب درس اسلامی از عرب به عجم و از نسلی به نسلی منتقل شده تا به ما رسیده . در حال حاضر این مکتب به وسیله امام خمینی (ره) ترویج تا جلای گذشته خود راباز یابد . لذا هر کس طرفدار این مکتب است ، موظف است به سخنان مروّج آن گوش کند و در مواقع لزوم یاری نماید ، یعنی اگر جهادی حادث شد برای تقویت مکتب که در آن حفظ ناموس و رفع ظلم جای بس بالایی دارد ، باید شرکت کند. من چون مکتب اسلام را ضد استثمار و استعمار می دانم و به مسایل اخلاقی آن پای بند هستم تصمیم گرفتم صرف نظر از کمک ناچیز مادی به کمک عملی بپردازم چون خود را در مقابل مکتب و خون شهدا مسوول می دیدم و هروقت تشییع جنازه شهیدی می رفتم ، احساس حقارت می کردم که چرا من به جبهه نمی روم و در جنگ شرکت نمی کنم . این احساس هر روز در من شدت می یافت تا این که اعلام جهاد عمومی شد . من هم خانواده را با تمام مشکلاتی که داشت به خدا سپردم و در مورخه 17/2/65 به جبهه اعزام شدم.
از شهر بابل طی راهپیمایی کوتاهی به وسیله مینی بوس ، به چالوس که مرکز تجمع راهیان استان مازندارن می باشد ، رفتیم . در چالوس به ما لباس نظامی تحویل دادند و شب را در آنجا بودیم . تعداد راهیان کربلای 4 بیش از 3 هزار نفر بود که در آن افراد مسن بالای شصت سال و افراد نوجوان زیر 16 سال مشاهده می شد. جز تعداد معدودی پاسدار، همه بسیجی بودند. عدّه ای چندبار به جبهه رفته بودند و وضع جبهه را تجربه کرده بودند و عدّه ای نیز برای بار اول به جبهه می رفتند و کمی ترس در آنها مشاهده می شد و تعدادی جهت آموزش نظامی در همان مرکز آموزشی چالوس مانده بودند تعدادی از افراد مسن که سربازی زمان طاغوت را تجربه کرده بودند ، رفتار یک بسیجی متعهد را نداشتند ، ولی با این حال کمی خود را از نظر اخلاقی جمع و جور می کردند ، ولی بیشتر بسیجی ها رفتار مؤدّب داشتند و خالص بودند و این حالت بسیجی ها خیلی به دل می نشست. افراد دارای شغل ها و حرفه های مختلفی بودند و بیشتر آنها جهت خدمات و تدارکات به جبهه رفته بودند.
از چالوس بعد از دوشبانه روز به تهران حرکت کردیم . راننده اتوبوسی که ما را به تهران می برد ، فردی معتاد و دارای سبیل هایی نامرتّب و اخلاقی فاسد بود . از رفتارش معلوم که وقت کافی برای استعمال مواد مخدّر گیرش نیامده بود . قدری تند با بسیجی ها رفتار می کرد و از این رفتار رضایت داشت ، اما بچه ها برای رعایت اخلاق اسلامی به او چیزی نگفتند تا این که از دستور فرمانده جهت هماهنگی حرکت سرپیچی کرد و به بهانه این که گرسنه است ، بدون دستور حرکت کرده بود که فرمانده گفت: چه بخواهی  نان بخوری یا علف بخوری باید فعلاً حرکت نکنی . از این حرف فرمانده خیلی خوشم آمد ، چون لازم است گاهی اوقات به افرادی که خلاف شرع رفتار می کنند و رفتار مؤدّبانه در آنها اثر ندارد ، کمی با خشونت رفتار کرد. بالاخره به ایستگاه راه آهن رسیدیم و قرارشد به لشکر 25 کربلا در هفت تپه برویم . به علت شلوغی جمعیت نتوانستم به موقع بلیط بگیرم ؛ لذا بلیط را قدری با تأخیر گرفتم . برای این که از قطار جا نمانم ، اشتباهاً ساک یک بسیجی را به جای ساک خود برداشتم. در داخل قطار قدری برای ساک خود و برای این که فرد دیگری را ناراحت کرده بودم ، ناراحت شدم . شام را داخل قطار خوردیم و به اندیمشک رسیدیم . ساعت 10 صبح از اندیمشک به هفت تپه پایگاه اصلی لشکر 25 کربلا و به قسمت بهداری رفتیم . از کارهای بهداری چیزی نمی دانستم . ما را به قسمت ( ش- م- ر) که در رابطه با خنثی کردن گاز شیمیایی بود ، بردند و مدت چند روزی آموزش دادند.
ما در هفت تپه در داخل چادر هستیم . با این که فصل بهار و ماه اردیبهشت می باشد ، ولی هوا خیلی گرم است ؛ به طوری که از 8 صبح الی 5 بعدازظهر به زحمت می توان از چادر خارج شد . پایگاه هفت تپه تا جبهه مقدم بیش از 300 کیلومتر فاصله دارد ؛ لذا مسایل حفاظتی در آنجا به خوبی رعایت نمی شود و چادرها روی تپه ها و چاله ها به طور آزاد قرار دارند که جنبه تجمّع نیرو و پایگاه آموزشی بسیجی ها را دارند . به علت گرم بودن هوا، رتیل و عقرب زیاد است. مدت یک هفته ای که ما در آنجا بودیم ، یک نفر را عقرب گزید که تحت درمان قرار گرفت و یک عقرب در سقف چادر مشاهده شد که توسط افراد آن چادر کشته شد . در ضمن این منطقه مگس و پشه بود که روزها از دست مگس و هوای گرم نمی شد استراحت کرد و شب ها از دست پشه . بالاخره جای خوبی از نظر آب و هوا نبود. شب ها قدری خنک بود معلوم بود که تابستان خیلی گرمی دارد.
یک روز جهت استحمام با هفت نفر به هفت تپه رفتیم ، زیرا در پایگاه جز یک دوش حمام که آن هم غیر بهداشتی بود و بسته شد ، حمامی نداشتیم. پس از این که حمام خوبی گرفتیم ، به مسجد رفتیم و نماز گذاشتیم و دوباره به وسیله خودروهای پایگاه به پایگاه برگشتیم. در هفت تپه در بیشتر دکّه ها زن ها یا مرد و زن با هم فروشندگی می کردند و سیگار بیشتر به وسیله زن ها که صورتشان خال کوبی کرده و سیاه چرده و قدری بی حجاب بودند ، فروخته می شد . هفت تپه دارای کارخانه قند بود و به همین دلیل افراد بومی و غیر بومی با هم قاطی بودند. به خاطر این که پایگاه در نزدیکی آن بود ، افراد بسیجی دایم در شهر تردّد می کردند و شهر به یک منطقه نظامی بدل شده بود. در اطراف شهر نیشکرهای زیادی را مشاهده می کردیم که می گفتند این زمین ها متعلق به دولت است و نصف محصول را مردم در صورت کشت می گیرند و نصف دیگر سهم دولت است. به خاطر همین مردم اطراف ، قدری ناراحت بودند. البته این زمین ها درزمان طاغوت از مردم گرفته شده و اقدام به کشت نیشکر شده است. البته این کار به نفع مردم و مملکت بود ، زیرا مردم به خاطر نداشتن امکانات و دفع آفات نمی توانستند به خوبی از زمین بهره برداری کنند ، ولی دولت در گذشته با ساختن قنات و فراهم کردن آب و کود توانست این زمین ها را آماده زراعت کند، اما اگر یک سهم از سه سهم را می گرفت ، بهتر بود. درست نیم ساعت از آمدن ما از شهر هفت تپه به پایگاه که حدود پانزده کیلومتر با آن فاصله نداشت ، نگذشته بود که چهار فروند از هواپیماهای عراقی در ایستگاه هفت تپه ، یک قطار مسافربری را که از اهواز به تهران حرکت می کرد، و یک قطار مهمات را که از تهران به اهواز حرکت می کرد مورد هدف قرار دادند. ما یک روز بعد که به ایستگاه قطار یعنی محل حادثه رفته بودیم ، دو واگن از قطار به طور کل سوخته بود . می گفتند تعدادی مرد و زن و بچّه که آنجا نشسته بودند، پودر شدند و قابل تشخیص نبودند و تعداد زیادی کشته و مجروح شدند که کشتگان بیش از 50 نفر و مجروحین بیش از 200 نفر بودند که افراد نظامی و بسیجی نیز در بین آنها بودند . تمام شیشه های قطار مسافربری شکسته بود و می گفتند افراد داخل آن چون راهی به خارج نداشتند، برای خارج شدن از قطار آن را شکسته بودند . می گفتند جسد یک زن با بچه ی بغلش که کاملاً سوخته و چسبیده به صندلی قطار بودند، بیرون کشیده بودند . جنایت ،واقعاً دردناک بود . دو واگن قطار مهمات که در پهلوی قطار مسافربری قرار داشت ،کاملاً به وسیله بمب هواپیماهای عراقی خرد شده و مهمات آن به اطراف پراکنده شده بود . چند دستگاه ساختمان سازمانی کارکنان راه آهن نیز تخریب شده و تعدادی از این ساختمان ها هدف مستقیم هواپیماها قرار گرفته بود. به طوری که یکی از کارکنان آنجا می گفت: شش نفر از اعضای خانواده اش را از دست داده است و فقط خودش زنده مانده است.
مورخه 30/2/65 :
از هفت تپه حدود 30 نفر از ما را با یک شب ماندن در پایگاه شهید بهشتی اهواز به جزیره آبادان که حدود 5 کیلومتر با اروند رود و شهر فاو فاصله نداشت، آوردند. این منطقه پر از نخل هایی بود که چند سالی از عمرشان نگذشته بود؛ یعنی جوان بودند، ولی به علت نرسیدن آب و خراب شدن نهرهای آب اروندرود نیمه جان بودند . بعضی از نخل های خرما در اثر اصابت گلوله توپ دشمن سوخته و بیشتر آنها به خاطر ایجاد سنگر از جا کنده شده بودند، داخل نخل ها پر از سنگرهای عمومی بود. حدوداً یک متر زیر خاک بود. حدود یک متر دیگر آن به وسیله کیسه شن و جعبه های خالی مهمات که روی هم گذاشته شده بود، بالا آمده بود. ارتفاع کف سنگر تا سقف سنگر حدود 2متر . کف آن 5/2*5 متر مربع بوده است که بیش از ده نفر و گاهی هشت نفر در آن می خوابیدیم . سقف سنگر در مقابل گلوله مستقیم دشمن مقاوم نبوده ، ولی دورتا دور سنگر خاکریزی بود و قدری در مقابل گلوله توپ و ترکش آن مقاوم بود . داخل آن به وسیله پتوی ارتشی و پتوی اهدایی فرش بود و هوا خیلی گرم بود، به طوری که از ساعت 7 صبح الی 6 بعدازظهر به زحمت می شد از سنگر بیرون آمد . روزها مگس و شب ها پشه بیداد می کرد . با این که از کرم دفع حشرات استفاده می کردیم ، با این حال پشه اذیت می کرد به طوری که ناچار بودیم در آن هوای گرم ،پتو به دور خود بپیچیم تا از دست پشه یا مگس در امان باشیم. شب اول که ما با صدای توپ آشنا نبودیم ، با شلیک هر گلوله توپ از طرف نیروی خودی به طرف دشمن قدری می ترسیدیم و وقتی می فهمیدیم شلیک از طرف خودی است، ناراحتی برطرف می شد تا این که بعد از دو ، سه شب این مساله برای ما عادی شده بود . گاهگاهی هم گلوله های دشمن زوزه کشان به طرف ما می آمد و در اطراف ما حدود 300 الی 500 متری به زمین یا سنگر یا ماشین اصابت می کرد و گاهی شهید و مجروح می گرفت . پایگاه جدید ما خط چهارم جبهه بود و فقط توپ های دوربرد می توانستند این منطقه را هدف قرار دهند ، آن هم به خاطر از بین بردن نیروی داخل نخل ها. توپخانه ای که در اینجا مستقر بود ، می گفتند:  دو روز قبل یک ماشین با 12 سرنشین که از این پایگاه به طرف فاو عراق حرکت می کرد، مورد هدف قرار گرفته که پنج نفر آن شهید و هفت نفر دیگر آن مجروح شده بودند . ایران طی حمله ای که در بهمن سال شصت و چهار در منطقه آبادان روی شهر فاو انجام داد، توانست آن را به اشغال خود  درآورد . می گفتند: ایران در این حمله برای گذر از رود اروند حدود 600 غواص و تخریب چی تعلیم داده که در شب عملیات آنها از رودخانه اروند گذشتند و وارد فاو شدند وبدین طریق راه را برای عبور قایق های کوچک که مورد استفاده سربازان ایرانی قرار گرفته بود، باز کردند. رودخانه اروند که رود مرزی ایران و عراق است در بعضی جاها حدود یک کیلومتر عرض و بیش از 40 متر عمق و سرعت جریان آب در بعضی جاها به 60 کیلومتر در ساعت می رسد؛ لذا عبور از آن قدری مشکل بود و هر شناگری نمی توانست در آن شنا کند، چون جریان شدید آب آن را با خود می برد و بردن مهمات و وسایل زرهی از طریق این رودخانه که تنها راه عبور به شهر فاو بود، خیلی مشکل بود . افراد بسیجی و سپاه با تجهیزات ساده مثل تفنگ ، خمپاره و آرپی جی با استفاده از قایق های کوچک به سمت فاو حرکت کردند . ابتدا نیروهای عراقی ، مقاومت جزئی کردند، ولی در عرض ده دقیقه خط مقدم آنها که در کنار اروند بود، درهم شکسته شد و سربازان ایرانی وارد فاو شدند و به پیش روی ادامه دادند . به طوری که محاسبه کردند 500 کیلومتر از خاک عراق را در این قسمت اشغال کردند . ابتدا عراق فکر نمی کرد که ایران بتواند از طریق فاو حمله کند، ولی وقتی متوجه اشغال فاو شد با تمام نیرو به سمت فاو برای پس گرفتن آن هجوم کرد . چندین تک انجام داد که عدّه زیادی از سربازان ایرانی را به وسیله توپ ، خمپاره و بمباران های هوایی شهید و مجروح کرده بود . همچنین تعداد زیادی از قایق ها را که نیرو به شهر فاو می بردند، در داخل اروند مورد حمله قرار داد و همه افراد را به داخل رودخانه ریخت که در اثر جریان آب برده شدند که تعدادی از آنها خوراک کوسه ها شدند و اجساد آنها همراه آب دریا به ساحل کویت برده شده بود و دولت کویت حدود 100 تن از اجساد آنها را به ایران فرستاد.
می گفتند: پدر یک سرباز بسیجی که پس از فتح فاو برای دیدن پسرش به شهر فاو رفته بود، در موقع برگشت و عبور از رود اروند با فرزندش که همراه یازده نفر دیگر بودند، وارد یک قایق کوچک شدند، چون قایق تحمل وزن آنها را نداشت ، در وسط رودخانه وارونه شد و پدر و فرزندش و یازده نفر دیگر به داخل رودخانه افتادند . پدر به لبه قایق می چسبد، ولی جریان آب فرزند را با خود می برد و فرزند که هر بار به سطح می آمد، پدر را صدا می زد، ولی کاری از دست پدر و هیچ کس دیگر ساخته نبود . در این حادثه پدر و دو نفر دیگر از سرنشینان نجات یافتند که یکی از آنها به طناب زیر قایق چسبیده بود و بقیه به وسیله امواج آب برده و طعمه کوسه ها و جانوران دریایی شدند. رودخانه اروند چون به خلیج فارس و دریای عمان و اقیانوس هند ربط دارد، دارای کوسه می باشد و در هنگام مد ، آب آن بالا می آید و از طریق نهرها به نخلستان های اطراف جهت آبیاری می رود و موقع جذر، آب آن پایین می رود ؛ به طوری که نهرچه های چسبیده به نهرها خشک می شوند.
دو روز از آمدن ما به این پایگاه جدید جزیره آبادان نگذشته بود که طی یک آموزش کوتاه ، حدود 10 نفر از ما را جهت خنثی کردن بمباران های احتمالی شیمیایی به فاو بردند. از داخل نخل ها گذشتیم و به نهر آبی رسیدیم . سوار قایق کوچکی شدیم و از طریق آب نهر وارد اروند رود شدیم . هرکدام از ما یک جلیقه نجات داشتیم که در صورت افتادن در آب بتوانیم مدت کوتاهی مقاومت کنیم تا قایق جهت نجات برسد؛ وگرنه به وسیله آب برده می شدیم . من از مسوولی که همراه ما بود سوال کردم که با این جلیقه می شود نجات پیدا کرد ؟گفت: خیلی کم. با این حال قدری ترس برم داشت ، دست خودم نبود. می بایست همراه نیرو می رفتم. الحمدالله به راحتی از رودخانه گذشتیم و وارد فاو شدیم. عراق مدعی بود که فاو را گرفته، ولی این طور نبود . سربازان ما در فاو خیلی مقاومت کردند . با این که فاو در مواقعی که از عراق شکست می خوردند برای سربازان ایرانی حالت تله داشت، ولی افرادی که در آنجا بودند خیلی مقاوم بودند. حتی کادرهای ارتشی را که از نظر ایمان سست بودند، در خود راه نمی دادند.  در شب حمله ، عملیات به وسیله نیروهای داوطلب انجام می گرفت، چون تعدادی از افراد ارتشی سهل انگار و سست بودند و خیانت می کردند، در این عملیات شرکت داده نشده اند. به طور کلی مدت سه ماه و اندی که از تصرف فاو می گذشت ، نیروهای دفاعی ، نیروهای داوطلب بودند. وقتی وارد فاو شدیم منطقه پر از نیروی بسیجی و سپاه بود که در داخل سنگرهای عمومی به پاسداری مشغول بودند . ما یازده نفر بودیم که دونفر در یک سنگر و سه نفر در یک سنگر و شش نفر که من هم جزء آنها بودم در یک سنگر عمومی بودیم . این سنگر در خط دوم جبهه فاو و در داخل گردان مسلم قرار داشت ، به محض ورود ما به سنگر، شکاف باریک نزدیک سنگر که به عمق نیم متر و به ارتفاع و عرض نیم متر بود، نظر ما را به خود جلب کرد. می گفتند: دو روز قبل از ورود ما بود که گلوله توپ عراقی به آن محل خورده و یک بسیجی برای انجام کاری از سنگر بیرون آمده بود، در اثر ترکش گلوله مجروح شده بود و اگر گلوله حدود دو متر عقب تر می خورد، به سنگر اصابت و همه را شهید می کرد.
نزدیک ظهر بود که به سنگر رسیده بودیم و موقع خوردن ناهار بود که از پنج نفری که قبل از ما در آن سنگر بودند، سه نفر به همراه گردان به خطِّ مقدم رفته بودند که ما از سهمیه آنها و به اضافه چند عدد کنسرو مرغی که داشتند، جهت ناهار استفاده کردیم . روی هم رفته ناهار با کمپوت گیلاس خیلی به ما چسبید . به محض تاریک شدن هوا شلیک توپخانه طرفین شروع شد . گلوله های دشمن با شلیک توپخانه خودی قابل تشخیص بود، زیرا گلوله های دشمن که در اطراف سنگر ها حدود 200الی 300 متر به اطراف سنگر ما اصابت می کرد ، هنگام آمدن و قبل از خوردن به زمین صوت یا زوزه می کشید و پس از برخورد با زمین صدای انفجار قوی داشت . شب اول به علت عادت نداشتن به محیط و انفجار گلوله های مکرّر از این که ممکن است یکی از آن ها به سنگر ما اصابت کند، قدری می ترسیدیم . سنگر ما سقفش از لوله های قطور و اطرافش به وسیله کیسه های شن بالا آمده بود و به اندازه یک متر و نیم ( 30/1 ) زیر زمین و مساحت آن 5/2 متر مربع و سقف و دورتا دور آن به وسیله بولدزر خاکریزی شده بود و بلندی آن 70/1 سانتی متر مربع بود . کلاً سنگر محکمی بود، ولی در مقابل گلوله مستقیم توپ و راکت های هواپیما مقاوم نبود . به خاطر این ما قدری در خطر بودیم ، ولی از نظر حمله پیاده عراق کاملاً مصون بودیم ، زیرا عراق با چند بار حمله ای که در این منطقه برای پس گرفتن فاو انجام داد با شکست مواجه و مجبور به عقب نشینی شده بود . ما به فاو رفته بودیم که در صورت بمباران شیمیایی به وسیله عراق آن را خنثی کنیم . البته این کار خالی از خطر جانی و خطر آلودگی نبود ، زیرا یک رزمنده خنثی کننده چنین گازی، خود باید ایمن باشد تا بتواند هوای آلوده را تحمّل و گاز را خنثی نماید . به ما یک دست لباس ضد گاز و یک ماسک و چند آمپول مخصوص گازهای مختلف دادند تا در صورت خطر از آنها استفاده کنیم ، اما ما تجربه ای از خنثی کردن گاز نداشتیم . حتی برای آزمایش ، گازی را خنثی نکرده بودیم . ولی با این حال به عنوان یک نیروی خنثی کننده به منطقه فرستاده شدیم . صبح روز بعد، از وسایل خنثی کننده جهت آموزش ، بدون راهنما استفاده کردیم . خطر زمانی احساس می شد که حمله از دو طرف یا یک طرف انجام گیرد و بعد از حمله ، بمباران شیمیایی شروع شود که در این صورت زیر آتش توپ و تانک و هواپیما ، ما وظیفه داشتیم مواد شیمیایی را خنثی کنیم . می گفتند: اگر افراد در این زمینه جان سالم به در برند امکان اثر شیمایی بر بدن شخص زیاد است و حتی ممکن است تولید سرطان نماید. یک رزمنده ای که در اورژانس کار می کرد تعریف می کرد: در عملیات والفجر 8 جهت اشغال فاو حدود چند هزار نفر مجروح شیمیایی داشتیم که چند نفر از آنها شهید شدند . علت استفاده دشمن از مواد شیمیایی در جبهه به این خاطر است که نیروی خط 2و 3 را به علت ایجاد ناراحتی در بدن از منطقه جنگی دور کند و خط مقدّم را که پشتیبانی ندارد، در هم بشکند . پس کار ما می توانست قدری مشکل باشد و خالی ازخطر نبود. در صورتی که صحیح عمل می کردیم هم تقویت جبهه می شد و هم جان عدّه ای را نجات می دادیم . ما به خدا توّکل می کردیم و هر چه که در انتظار ما بود، پذیرا بودیم.
مورخ 3/3/65 :
ما دو روز در فاو نمانده بودیم که به دنبال ما آمدند و گفتند: که نیروی بیشتر از چهار نفر اینجا احتیاج نیست . من و یک نفر دیگر به عقب یعنی به پایگاه داخل نخل ها برگشتیم . در حین مراجعت به وسیله یک آمبولانس مستقر در فاو همراه مسوول قدری داخل فاو گردش کردیم. آنجا چند پایگاه صلواتی داشت که از یک پایگاه شربتی خوردیم ، به کنار اسکله که رسیدیم ، عده ای را با لباس غواصی و گل آلود دیدیم ، پرسیدیم که از چه واحدی هستید؟ یک نفر که 35 ساله و میانه اندام بود جواب داد: واحد اطلاعات – عملیات و تخریبچی هستیم . ما پی به اهمیت آنها و حقارت خود بردیم ، زیرا کار آنها در مقایسه با کار ما خیلی بزرگ بود ؛ چون این ها افرادی بودند که مین ها را خنثی می کردند و راه را برای پیش روی رزمندگان باز می کردند و برای موفقیت در کارشان می بایست خطرات زیادی را متحمّل می شدند که امکان زنده ماندن برای آنها خیلی کم بود. البته قبل از این که آنها وارد این واحد شوند، مشکلات و خطر مرگ را به آنها می گفتند ، اما آنها برای پیروزی ، قبول و فداکاری می کردند . آن روزآنها مراحل آموزش را در رودخانه اروند رود طی می کردند. 
این ها به نظر من با شهامت ترین رزمندگانی هستند که دنیا به خود دیده است و همین مقاومت و ایمان است که در مقابل سلاح ابرقدرت ها که به عراق هدیه می دادند ، پیروز می شود و نه تنها متجاوزرا از مملکت و خاک خود بیرون کرده ، بلکه در صدد گوشمالی این متجاوز و حامیانش است. خداوند به همه آنها قوّت بدهد انشاالله.
به پایگاه برگشتیم . پایگاه ما نیز گاهی مورد حمله توپ های دوربرد واقع می شود . پایگاه ما پر از نخل های خرما است که از نظر هوایی در دید مستقیم نمی باشد و تقریباً استتار شده است. ولی از توپ های دور برد در امان نیست . گاهگاهی چند گلوله توپ آژیر کشان به اطراف ما می خورد. به ما گفتند: تا ده روز دیگر شما را جایی نمی بریم ، چون ایام ماه مبارک رمضان ، می باشد به قصد ده روز، سه روز روزه گرفتم و بعد از سه روز برای تلفن به اداره به اهواز رفتم ، چون موفق به تلفن زدن نشدم یک تلگرف فرستادم تا خانواده از سلامتی من باخبر شوند . دو روز استراحت گرفتم . یک روز در استراحتگاه راه آهن اهواز و یک شبانه روز در پایگاه شهید بهشتی استراحت کردم . چنین پایگاهی در آن گرمای تابستان هوای اهواز، نعمتی بزرگ محسوب می شد و خیلی مفید بود. خدا رحمت کند بانیانش را.
در پایگاه بهشتی به جوانی که چهارم متوسطه درس می خواند ، برخورد کردم که مدت سه روز مریض شده بود و قدری از نظر جسمی و روحی ضعیف بود . می خواست به پایگاه آبادان برگردد ، ولی راه را عوضی رفته بود و دنبال کسی می گشت که همراه او به پایگاه برود. به او گفتم: دو روز استراحت می کنیم و بعد می رویم . او نیزقبول کرد . این دو روز را

وصیت نامه

*توصیه نامه شهید علی ماندگار عباس زاده*

 

به شما عزیزان توصیه می کنم که مطیع امر رهبر باشید و از روحانیون متعهد پیروی کنید. در دفاع از میهن از هیچ چیز دریغ نکنید، چرا که دفاع از میهن دفاع از ناموس است. نماز اول وقت را فراموش نکرده ودر انجام فرائض دینی کوشا باشید. از خواهرانم می خواهم که در حفظ حجاب خود نهایت کوشش را داشته باشند که حجاب آنان کوبنده تر از خون شهیدان است.