*زندگی نامه شهيد هادي ظهوري*
نام پدر: جمشيد
در 9 خرداد 1344، «جمشيد و زهرا» صاحب فرزندي به نام «هادي» شدند. نورسيدهاي از دامان زوجي زحمتكش و مؤمن در چالوس.
پيشه پدر، كفّاشي بود و هنر مادر، خانهداري و فرزندپروري.
تحصيلات هادي به مقطع ابتدائي در دبستان «17 شهريور» زادگاهش ختم ميشود. تا اينكه بعد از عزيمت به جبهه، تا پايه دوّم راهنمايي، در مجتمع رزمندگان ادامه تحصيل ميدهد.
ايّام فراغت هادی، اغلب به ماهيگيري، شنا و فوتبال ميگذشت. علاوه بر آن، در مطالعه کتابهای دینی و قرائت قرآن نیز، ید طولایی داشت.
در روزهاي انقلاب، در حالی که نوجوانی بیش نبود، دوشادوش ديگر آزاديخواهان، قدم در كوچه و خيابان نهاد و فرياد تظلّم برآورد. حضور در محافل سياسي، توزيع عكس و اعلاميههاي امام خميني، از ديگر فعاليتهاي او به شمار ميرود.
«عليرضا حدّادي» از دوست آن روزهايش ميگويد: «قبل از پيروزي انقلاب، پاي كلاسهاي قرآن آقاي شاكري در مسجدجامع چالوس مينشست و به بچّهها آموزش حفظ قرآن ميداد. بعد از انقلاب هم در تشكيل كلاسهاي قرآن فعاليت داشت.»
با تشكيل بسيج، هادی به اين نهاد مردمي پيوست و با انجام فعاليتهاي فرهنگي، سعي در جذب جوانان و بيداري فكري آنها داشت. علاوه بر آن، در گشتزنیهای شبانه نیز، حضور موثر داشت.
در سال 1361، هادی در كِسوت بسيجي، از واحد اطلاعات ـ عمليات سپاه چالوس، رهسپار جبهه سرپل ذهاب شد.
در سال 1362، به عضويت سپاه در آمد و با تعهدي عميقتر، به انجاموظيفه پرداخت.
«محمّدحسين صداقت»، خلقوخوی دوست و همسنگر ديرين خود را، اينگونه بيان ميدارد: «فرد بشاشی بود و هرگز خشمگین نمیشد. هميشه سعي ميكرد صلهرحم داشته باشد. جبهه كه بوديم، از آنجا که در واحد عمليات بود، خيلي با ما فاصله داشت. با اين حال، آن همه مسافت را طي ميكرد تا پيشمان بيايد و با دوستان، كنار هم باشيم.»
هادی در سِمَت مسئول شناسایي نيروهاي غواص، خدمات ارزندهاي از خود به يادگار گذاشت. به گفته «علیرضا جودی»، «هادی تابع محض ولایت فقیه و انقلاب بود.
اذعان «مُحيالدين مطهّري» نیز در باب همرزمش، تکمیل کننده صحبتهای آقای جودی است: «در شرایط کاری، او یکی از بهترینهای شناسایی بود و نترسترین فرد در محور. برای کار در محور همیشه در اولویت اول بود. حتی در آخرین عملیات هم، دسته شناسایی را که جلودار غواصها بودند، تا پای کار برد و وارد امالرصاص شد. او تا صبح با عراقیها جنگید.»
و سرانجام، او در سال 1365، طي عمليات كربلاي 4 در امالرصاص، شربت شيرين شهادت را نوشيد. جسم پاك دردانه زهرا، اينك سالهاست كه در گوشهاي از گلستان «يوسفرضا»ی چالوس آرميده است.
و امّا حكايت دیگری به روایت آقای مطهری: «بر سر اينكه چه كسي برود، درگيري لفظي درگرفت. به من گفت: من ميروم، تو ميماني. قرار شد آقاي بشارتي، تو را نگه دارد. گفتم: امكان ندارد. او مُدام ميگفت: اين آخرين سفر من است و ديگر برنخواهم گشت. گويي به هادي الهام شده بود كه ديگر برنميگردد. بوسههاي خداحافظي آن شبش را هرگز از ياد نميبرم.»