نام پدر : قربان علی
تاریخ تولد :1337/08/01
تاریخ شهادت : 1367/05/05
محل شهادت : اسلام آباد

وصیت نامه

*وصیت نامه شهید محمد حسن طاطیان*

 

بسم رب الشهدا والصدقین

بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان

وَلاتَحسَبَنَّ الَّذین قتلوا فی سَبیل اله اَمواتا بل اَحیا عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون

آنهائیکه در راه خدا کشته می شوند مرده مپندارید بلکه زنده جاویدند و در نزد خدایشان روزی می خورند.

با درود و سلام به محضر مبارک آقا امام زمان (عج) و نائب بر حقش حضرت امام خمینی بت شکن قرن و شما امت همیشه در صحنه و شهید پرور وصیتنامه ام را آغاز می کنم.

حال که وصیت نامه ام را باز کرده اید و می خوانید می دانم چشمانتان اشکبار است چون ذاتا در نهاد هر خانواده ای نهفته است وقتی فردی از افراد خانواده شهید یا به مرگ عادی طبیعی از دنیا می رود، در لحظات اول غمگین شده و سپس با صبر خداوندی در مقابل مصیبت استقامت و بردباری از خود نشان می دهد.

پدر عزیزم! در زندگی رنج فراوان به شما داده ام، ولی امیدوارم که جانم را در راه خدا فدا کنم زیرا دانم که هیچ گاه در غم از دست دادن فرزند گریه نکنید زیرا شما خوب می دانید که من عاشق و شیفته این راه طولانی و دراز بوده ام که آخر به منزل مقصود نائل گشتم، و بکام خود که آن شهد شهادت رسیده و به بهترین نعمت الهی دست یافتم.

پدر مهربانم! از اینکه حس می کردم در مکانی راهت قرار گرفته و در سنگر نباشم غمگین بوده و نمی توانستم به خود بقبولانم که برادرانم در مرزهای جمهوری اسلامی شهید شوند، و من مشاهده کننده این صحنه ها باشم و این جا و آن جا بیان نمایم، که فلان مقدار و یا فلان تعداد زخمی گشته اند. پدر داغدار و برادران عزیزم چگونه می توانم نظاره گر باشم که هر روز عده ای از بهترین جوانان ما کشته شده و من بکارهای روزمره مشغول باشم، و می دانم که از دست دادن من برای شما از نظر عاطفی سنگین است ولی مگر غم از دست دادن ابوالفضل و علی اکبر برای امام حسن (ع) دشوار نبود که کشته اند تا دین جدشان پا بر جا باشد من هم به نوبه خود از آقا و سرورم مولا حسین بن علی (ع) و اصحاب و یارانش درس مبارزه و جهاد و شهادت را آموختم که زندگی مادی نکبت بار است، و نباید منتظر باشم که مرگ مرا در آغوش کشد، بلکه باید به سراغ مرگ رفت مگر انسان یکبار بیشتر می میرد پس چه بهتر که این دفعه مرگ در راه خدا باشد. از مادرم چه بگویم من که مثل بعضی از شهدا مادر ندارم که از شهادت و صبر و بردباری چیزی بر روی این ورقه برایش بنویسم جز اینکه از روح پاکش یاد کنم. و از او تشکر می کنم که چنین فرزندانی را تربیت کرده و تحویل این جامعه اسلامی و خدایش داده است و بسیار آرزو در دل داشت که شاید مادر شهید گردد. اما افسوس قبل از اینکه مادر شهید باشد دار فانی را وداع گفت و حال او نیست تا ببیند فرزند دوم او هم به شهادت رسیده است.

امت حزب الله! رزمندگان عزیز زمان ایثار است زمان جهاد است و شهادت که این بالاترین نعمت خداوندی بر بندگان صالح می باشد عزیزان و دوستان باید تا سر حد جان و تا آخرین قطره خون ثابت کنیم به قوانین الهی مومنیم و بهشت بدون دوزخ قول خداوند بزرگ است و تخلفی در آن نیست. وای هزاران وای بر ما که خدای نکرده از آن گروه و دسته ای باشیم که سرنوشت آنها همانند خوارج است زمان امتحان است. زمان زمان گلچین شدن هاست. و خلاصه زمانها و دقایقها هستند که خداوند بزرگ بر آنها سوگند یاد نمود و بالاخره زمان زمان جهاد است این بهترین نعمت پروردگار است بر بندگان مخلص.

آه ای گنهکاران! بیم آن داشته باشیم که نزد پروردگارمان با حالتی رحلت نمایم که خجل از اعمال خویش نباشیم ترس از فشار قبر و روز حساب رسی کردار داشته تا در نزد خداوند آمرزیده گردیم.

ما آنقدر ضعیف و ناتوان هستیم که از عهده جوابگوئی یک بزرگتر بر نمی آییم. چگونه برایمان امکان دارد که با این همه اعمال زشت و ناپسند بتوانیم نزد خدایمان جوابگو باشیم در حالی که او آگاه به جمیع حرکات ماست پس بشارتتان باد بخشاینده گناه توبه کنندگان است. و خوشا به حال شهدا که شفیع گنهکاران     می گردند عجب خوش معامله ای خون بده در راه حفظ اسلام تا در ازای آن بهشت جاوید آن با تمام زیبائیهایش در این معامله نصیبتان گردد.

حال باید اهل معامله بود که به ندای پروردگارش که می فرماید: من جان مومنین را در برابر بهشتم معامله می کنم جواب دهد و این نیز خود امتحانیست دیگر.

برادران و خواهران عزیز! امکان آن دارد واقعه ای رخ دهد که جنازه ام به دست شما نرسد در آن زمان به یاد شهدای کربلا باشید و ناراحت نگردید، و در زمان که دلتان گرفت به مزار شهدا سری زده و به تربت پاک این شهیدان نظری افکنید آنوقت مطمئن باشید که غم خود را فراموش خواهید کرد. از شما عزیزان تقاضا دارم از روحانیت مبارز متعهد و مسئولان دلسوز! تا می توانید حمایت نمائید، زیرا گروههای وابسته به شرق و غرب از روحانیت همیشه در صحنه وحشت دارند و به همه دوستان و نزدیکان و هموطنانم سفارشپمی کنم، که مبادا اسلام و امام را تنها بگذارید چون تنها گذاشتن این دو یعنی به بند کشیده شدن همه مستضعفین ایران و جهان. به همه شما وصیت می کنم که در شهادتم به یکدیگر تبریک گفته زیرا جان ناقابل من هدیه ای به امام خمینی بت شکن قرن که راه او راه الله است محمد حسن فقط برای رضای خداوند متعال به جبهه رفته و شربت شهادت را که از عسل برایم شیرین تر است را نوشیده. اگر مسئله امامت و اسلام و اطاعت از امر نبود چه کسی می توانست حتی به زور مرا به نبرد اعزام کند.

از مسئولین عزیز می خواهم که به خاطر چیزهای کوچک به اختلاف دامن نزنند و این گروههای مشرک منافق را بر جای بنشانند زیرا خداوند یاور ماست، و با رنگ خون و نشار جان توطئه همه آنها خنثی گشته و ملت همیشه در صحنه ما آنها را بر جایشان خواهند نشاند.

همسرم! امیدوارم که در طول این چند سال زودگذر را اگر تندی و یا مواردی دیگر از من دیده اید که باعث رنجش خاطر گردیده اید که باعث رنجش خاطر شما گردید. ان شاالله مرا مورد عفو و بخشش خود قرار داده من از شما کاملاً راضی بوده و امیدوارم که خداوند بزرگ هم راضی باشد. همسرم زندگی کی کلاس درس بیش نیست که انسان باید دیر یازود امتحان پس دهد و اگر من داوطلبانه به جبهه حق علیه باطل و پاسداری از دین اسلام و انقلاب به جبهه نبرد عازم گشتم شاید موقع امتحانم فرارسیده بود به هر حال از اینکه شما و دو فرزندم سمیه و سمانه را تنها می گذارم امیدوارم که مرا مورد عفو قرار داده و هیچ نگران نباشید. و چون خدا قادر مطلق می دانم پس اصلاً آزرده خاطر نباشید و بچه هایم را در خط دین اسلام تربیت کن و برایم گریه و زاری مکن بلکه خوشحال باش که از این لحظه به بعد شما همسر یک شهید داوطلب و لبیک گوی حسین زمان خمینی عزیز هستی و امیدوارم این خون بی ارزش برای انقلاب اسلامی و نابودی منافقان کور دل مورد پذیرش قادر قرار گیرد. از برادرانم مخصوصاً حاج علی و صفرعلی می خواهم که در تربیت فرزندانم همسرم را یاری نمایند.

ضمناً از همه دوستانم و آشنایان مخصوصاً برادران بسیجی و سپاهی که من در منطقه به آنان آموزش داده و اگر در این رابطه آموزش سخت دیده و از من رنجیده گشته اند طلب عفو و بخشش کرده و یادآور می گردم که همه این سختگیری ها به خاطر حفظ جان آنها بوده تا در جبهه ها محکم و استوار بر کافران صدامی حمله ور گردند. جنازه ام را در بهشت فاطمه بهشهر در کنار قبر برادرم محمد حسین و اگر امکان نداشت در کنار همرزم و همسنگرم شهید ابو عمار دفن نمائید.

نمازم را امام جمعه محترم بهشهر حاج سید جابر جباری به جا آورده، و در صورت امکان در روز سوم ایشان سخنرانی نمایند و در روز هفتم نماینده محترم حضرت حاج آقای نور مفیدی و یا یکی از فرماندهان سپاه اسلام سخنرانی نمایند و و اگر در پادگان المهدی چالوس مراسمی به یاد من برگزار گردید، برادر معصومی هم سخنی چند با شما داشته باشد.

از مال دنیا چیزی ندارم لباس هایم را به جنگ زدگان اهداء نموده و یک دست لباس رزمم را در قبر بگذارید.

در پایان وصیت نامه ام در صورت مساعد بودن حال همسرم ایشان و در غیر این صورت برادر بزرگوارم حاج علی طالبان بخواند و از نظر جمله بندی و غلط املائی ایشان می توانند آنرا تصحیح نمایند فرزندم را وصی و پدر بزرگوارم ناظر می باشد.

 خداوند نگهدار همه شما باشد.

در خاتمه: خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی حتی کنار مهدی خمینی را نگهدار.

والسلام

پاسدار محمد حسن طاطیان

1366/10/15


زندگی نامه

*زندگی نامه شهید محمدحسن طاطیان*

 

نام پدر: قربان‌علی

در سال 1337 قدم به کاشانۀ «قربان‌علی و صدیقه» نهاد و زندگی این زوج زحمتکش و متدین را غرق شادی ساخت.

«محمدحسن» با اتمام مقطع ابتدائی در دبستان «شهید عبدالوهاب محمدیان» فعلی زادگاهش «بهشهر»، ترک تحصیل کرد و در یک مغازه دوچرخه‌سازی مشغول به کار شد.

در اوصاف اخلاقی او، همین بس که به سبب ادب و احترام در گفتار و رفتار با دیگران، نزد همگان محبوب بود. در برخورد با خانواده، به‌خصوص والدین نیز، نهایت تواضع را به خرج می‌داد و در تمامی امور، رضایت‌شان را مدنظر داشت.

با گفته‌های برادرش «علی»، فصل انقلاب زندگانی محمدحسن را چنین مرور می‌کنیم: «در روزهای اوج انقلاب، در گارد جاویدان لویزان، مشغول خدمت سربازی بود، که یکی از اعلامیه‌های امام خمینی مبنی بر تخلیه پادگان‌ها به دستش رسید. یک شب که سیصد نفر از افراد نظامی، درجه‌داران ارتش و سربازان، در گارد جاویدان شاهنشاهی (مرکز حمایت از رژیم) بودند، بعد از زدن خاموشی، او چراغ آسایشگاه را روشن کرد و اطلاعیه امام را برای سربازان خواند. همان موقع او را دستگیر و شکنجه کردند. محمدحسن بعد از دو ماه فرار کرد و با رفتن به گرگان، فعالیت‌های سیاسی‌اش را در آن‌جا از سر گرفت. او در واقعه 5 آذر این شهر نیز، که منجر به شهادت سیزده تن از مردم شده بود، حضور داشت.»

شرکت فعال در تظاهرات ضد رژیم و جلسات سخنرانی شهید «آیت‌الله هاشمی نژاد»، از دیگر اقدامات محمدحسن در آن ایام به شمار می‌رود.

بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل کمیته، او ادامه دوره سربازی خود را در این نهاد آغاز کرد.

در اسفند 1358، به عضویت سپاه درآمد و یک سال بعد، به عنوان مسئول واحد تدارکات سپاه بندرترکمن، به همراه ابوعمار[1]، راهی این خطه از کشور شد. سپس در اولین اعزام، با یک گروه شصت نفره، از بهشهر به قصرشیرین عزیمت کرد.

مسئولیت مخابرات در بانه، جانشین گردان در اهواز، و فرماندهی گردان آموزش نظامی در چالوس، از جمله خدمات محمدحسن در سال 1360 به شمار می‌رود.

جانشینی گردان در عملیات محرم نیز، در کارنامه جنگی وی خوش می‌درخشد.

در سال 1362، به سمت مسئول آموزش عملیات قرارگاه ابوالفضل  (طرح شهید کلاهدوز) انتصاب یافت.

در سال 1364 نیز، در کسوت مربی آموزش نظامی، به ادای تکلیف مشغول شد.

برادرش در ادامه اذعان می‌دارد: «شعاری که در پادگان برای او می‌دادند، این بود: عزرائیل پادگان / محمد حسن طاطیان! گفتم: این‌جا می‌گویند که تو خیلی سخت‌گیری می‌کنی. گفت: اگر آن‌ها را در باد و طوفان به منجیل و نیمه‌شب‌ها به دریا می‌برم، به خاطر این است که به راحتی در مقابل دشمن بایستند.»

بیشترین تلاش محمدحسن در جبهه فرهنگی، دیدار با خانواده شهدا، ترغیب و تهییج جوانان به حضور در عرصه بسیج و دفاع از وطن، و یاری رزمندگان معطوف می‌شد.

و اما از «محمد محمدی»، در باب تقیدات دینی برادرش (؟؟؟ محمدی و طاطیان برادرند؟) بشنویم: «من در مدت شش‌ماهی که پیک بیرون‌مرزی‌اش بودم، خیلی چیزها از او دیدم. در مأموریت‌ها جای مخصوص برای عبادت داشت. شب‌ها فانوس به دست به آن‌جا می‌رفت و با نور کم به تلاوت قرآن می‌پرداخت. یک شب او را تعقیب کردم. آن‌قدر گرم مناجات بود، که اصلاً مرا ندید.»

محمد محمدی در ادامه، بُعد دیگری از شخصیت این فرزند نیک‌سیرت را به تصویر می‌کشد: «یک بار که در راه مرخصی، از سنندج به آمل رسیدیم، او رفت نماز بخواند. من هم در این فاصله رفتم و ناهار سفارش دادم. وقتی برگشت و غذا را دید، ناراحت شد؛ گفت: این‌ها چیست؟ مگر تو جبهه نبودی؟! گفتم: چرا! گفت: بچه‌ها در آن‌جا نان و پیاز می‌خورند، آن وقت تو کباب سفارش دادی!؟ گفتم: داداش! از پول شخصی خودم بود؛ بخور! آن روز آخر آن غذا را نخوردیم.»

محمدحسن در سال 1366، در کسوت فرماندار نظامی حلبچه، به تیپ 75 ظفر در سنندج عزیمت کرد. از این‌رو، تمام همّ و غمش را در دفاع و سازماندهی آن سامان به کار گرفت.

به نقل از یکی از هم‌رزمانش: «دختربچه هفده، هجده ساله‌ای دست حزب دموکرات اسیر بود، که محمدحسن  او را نجات داد. وقتی آن دختر را به پدرش رساندیم، یک سرویس طلا برای محمدحسن آورد. ما به آن مرد گفتیم: اگر او بیاید و این را ببیند، ناراحت می‌شود؛ برگرد برو تا تو را نبیند. همین که آن مرد داشت می‌رفت، محمدحسن رسید و پرسید: تو این‌جا چه‌کار می‌کنی؟ گفت: برایت هدیه آوردم. گفت: من هدیه‌ام را از خدا می‌خواهم. فقط برو دعا کن که شهادت نصیبم شود.»

و عاقبت، محمدحسن  در 1367/5/5 با حضور در عملیات مرصاد، در جامه فرماندهی گردان به فیض عظیم شهادت نائل آمد. پیکر پاکش نیز با بدرقه همسرش «زینب احترامی»، در بوستان «بهشت فاطمه» بهشهر به خاک سپرده شد.

«سمانه» که تنها یادگار محمدحسن می‌باشد، روایت می‌کند: « مادرم می‌گفت که حسن و خواهرم «سمیه» هیچ‌وقت موقع بدرقه پدر، با او تا حیاط خانه نرفتیم؛ اما در آخرین دیدار، تا جلوی در آمدیم و نگذاشتیم او برود. وقتی چند قدم از ما دور شد، خواهرم صدایش زد و کاسه آب را پشت سرش ریخت. آن روز لباس بابا خیس شده بود.» (اگر سمانه تنها یادگار شهید است، پس حسن و سمیه چه کسانی هستند؟؟ در حالیکه راوی، «سمیه» را خواهر خود معرفی کرد. اما حسن چه؟؟ او چه کسی است؟)



[1] . شهید