شهید «حسن صیدانلو»
نام پدر: حبیب
همگام با آغازین طلوع شهریور 1345، چونان آفتاب در تقدیر «حبیب و فاطمه» درخشید. زوجی کشاورز و متدین که از سر ارادت به اهل بیت(ع)، نوگل باغ زندگانیشان را «حسن» نام نهادند.
حسن با اتمام پایه چهارم ابتدائی در دبستان «شهید زاهدی» فعلی[1] زادگاهش «گلوگاه»، علیرغم میل باطنیاش، اما در جهت کمک به خانواده در امور کشاورزی، ترک تحصیل کرد. سپس، به دلیل علاقه به حرفه فنّی، بهوسیله برادرش «امین»، در یکی از مکانیکیهای شهر گرگان مشغول به کار شد. علاوه برآن، دوره ریختهگری و تراشکاری را هم سپری کرد.
این فرزند نیکسیرت که پرورشیافته تربیت دینی بود، همواره در ادای فرائض واجب و مستحب، اهتمامی خاص داشت. قرآن، این آیههای روحبخش را نیز، پیوسته به گوش جان میسپرد و در عمل به فرامین آن، کوشا بود.
در اوصاف اخلاقی او، همین بس که به جهت خوشروئی و ملاطفت با دیگران، محبوبیتی ویژه نزد آنان داشت. در گفتار و رفتار با والدین نیز، نهایت ادب و تواضع را به خرج میداد.
حسن، بر خلاف سن کمش در ایام انقلاب، با شرکت در مراسم مذهبی محله «اسلامآباد» گرگان، جلسات روحانیت، گوش دادن به نوار و مطالعه کتابها، با افکار امام خمینی آشنا شد. از اینرو، با پی بردن به ماهیت حکومت طاغوت، دوشادوش دیگر انقلابیون، در تظاهرات، فریاد تظلم سر داد.
با پیروزی انقلاب و تشکیل بسیج، در پایگاه مقاومت اسلامآباد گرگان، به انجام فعالیتهای فرهنگی و تبلیغی در راستای تحقق اهداف انقلاب، به ادای تکلیف پرداخت.
با آغاز درگیریهای عناصر ضد انقلاب در کردستان، او با حضور در این منطقه، دچار آسیب شد.
در سال 1361 در کسوت تکتیرانداز، راهی آوردگاه عملیاتی بیتالمقدس شد. یک سال بعد نیز، نامش در طومار رزمندگان عملیات والفجر 6 در دهلران ثبت شد.
بعد از پوشیدن جامه پاسداری در 15/5/1363، او پیوسته در خطوط نبرد با دشمن، در کنار دیگر برادران رزمندهاش حضوری مداوم و مستمر داشت.
حسن تا سال 1365، در واحد موتوری لشکر 25 کربلا خدمات ارزندهای از خود ارائه نمود. علاوه بر آن، در پشت جبهه نیز، جهت پاسداشت یاد شهدا و گسترش فرهنگ ایثار و شهادت، از سرکشی به خانوادههای شاهد و دلجویی از آنها غافل نبود.
اما «صفرعلی» از برادرش اینگونه روایت میکند: «قبل از عملیات، به همسرش «ددهگل خواجوی» زنگ زد و با پسرانش «جواد و محمدجعفر» صحبت کرد. چون آخرین فرزندش را زیاد ندیده بود، از خانمش خواست که او را بیدار کند تا صدایش را بشنود.»
و سرانجام، جزیره مجنون چه زیبا، حسن را در آغوش گرفت و چهارمین روز خرداد 1367 را عاشقانه، به نامش رقم زد. در حکایت مجنون با دل لیلاییاش، همین بس که تقویمی چهار ساله برای بازگشتش به گلزار شهدای «سفید چاه» طی شد؛ آن هم تنها با یک کیف پول و قطعهای پلاک.